ساعت بیست دقیقه به ششه. شش عصر. حوله حمام پوشیدم رفتم سرکوچه قهوه و آب پرتقال بخرم. یارو کافهچیه جوری نگام کرده بود که انگار زامبی دیده! خب. به نظرم حتی اگر زامبی هم بودم، اون وظیفه داشت به من مشتری احترام بیشتری بذاره و اونطوری به قیافه من زل نزنه. اومدم دیدم دیشب با ریمیل و خط چشم و گریه خوابیده بودم. بعد با سیگار و قهوه اومدم تو تخت، زدم ملافهام رو سوزوندم. اونی که گفته لذتی بالاتر از سیگار کشیدن تو تخت نیست، خیلی هم درست گفته منتها نه واسه انسانهای دست و پا چلفتی. بعد زدم رو پالت که بره واسه خودش. ما هم همینطور رفتیم. هر سه دقیقه با هر حس هر آهنگ من یه حس تازه میگیرم، از غم به حسادت به دلتنگی، به نفرت، به نفرین، به عشق، به عشقبازی، به جنگ، به صلح، به رویا به کابوس.
در سه روز گذشته سه نفر به من گفتند تو باید تکلیفتو با خودت مشخص کنی. یه طرفم میگه شاید باید معلوم کرد، یه طرفم میگه حالا معلوم هم کنی که چی. میخواهی عوضش کنی. راستش اول باید مشخص کنم که اگه تکلیف خودم رو مشخص کردم با این تشخیص چهکنم. اگه قراره این معرفت به جایی نرسه، خب مگه مرض دارم انرژی صرف خودشناسی و خودتکلیف مشخصکنی بذارم؟