احتیاج دارم یه مدت اصلا حرف نزنم. نه حرف بزنم و نه صدای بشنوم. اما هیچ راهی وجود نداره که بتونم. یه روز، فقط یه روز که هیچ صدایی نباشه و هیچ حرفی نزنم.
خونهام بر خیابونه، مرکز شهر. صدای آژیر و ماشینها یک لحظه قطع نمیشه. بالا پشت بوم که میرم کتاب بخونم صدای موتورهای گرم و سردکن دیوانهام میکنه، تو پارک هم صدای ماشینها قطع نمیشه. دفترم هم که باید با بقیه حرف بزنم. چقدر اون زمانها که روزها میتونستم بدون حرف و صدا باشم، الان دور و غیرواقعی به نظر میرسن. از صدا پرم. دلم میخواد یه سرنگ بزنم توی سرم این صداها رو بکشم بیرون، خالی بشم.