۱. توی ماشین گفتم یک چیزی میگویم که خیلی بد است و بیشعوری محض من است. اما نمیتوانم توی دلم نگهش دارم. هر سهتایشان گفتند بنال! گفتم هه هه. فقط من هستم که یائسه نیستم! هر کدامش یک فحشی داد و یکیشان گفت چه کسی فکر میکرد یکروز یک جانوری با پریودش به ما پز بدهد.
۲. اولین باری بود که بدون چادر و مقنعه میدیدمش. اولین حرفی هم که بعد از بوسیدنش گفتم این بود که شما چقدر بدون مقنعه خوشگلترید. بعد هی میگفت باورم نمیشود، باورم نمیشود. شش ماه قبل خودش مرا در فیس بوک پیدا کرد. برایم عجیب بود که مرا از بیست سال پیش یادش مانده. که به من گفت که همه این سالها دنبالم میگشته و چقدر ذوق زدهاست. من هم ذوق زده بودم. شاید بیشتر از پیدا کردنش از اینکه مرا یادش مانده. بعد کلی وقتها با هم حرف زدیم در همان فیس بوک. بعد ویزای آمریکایش درست شد، بعد آمد دیدن پسرش یکجایی وسط آمریکا. بعد گفت بیایم پیشت؟ گفتم بیا. همه دیشب و امروز را نشستیم و مرور کردیم. آدمها، مکانها، زمانها. من از دیشب میزبان مدیر مدرسه راهنماییام هستم. امروز لب رودخانه تولد پنجاه و هشت سالگیاش را جشن گرفتیم.
۳. فکر میکنم این جمهوری اسلامی چه کرد با ماها. هر کداممان را به نوعی. چه آن کسی که باید مجبورمان میکرد حجابمان را سفت کنیم، چه ماها که مجبور بودیم سفتش کنیم. که داستان زندگی هر کدام از دو طرف این کشمکش چقدر میتواند شبیه هم باشد. که حالا هر دو مینشینیم لب رودخانه و عرق میخوریم و هر دو پز خالکوبیهایمان را به هم میدهیم و من از تمام گندهای زندگیام برایش میگویم. آخرش هم لعنت میفرستیم. فقط این لعنت مانده.
۴. دو یائسه عزیز دیگر هم هستند در روزهای زندگیام. داستانشان باشد برای بعد. اما سر به سر این زنان پنجاه و اندی گذاشتنها و وقت گذراندن باهاشان نعمتی است. همیشه نگاه عاقل اندر سفیه به آدم دارند و هی میدانند که نباید بگوید که بکن و نکن ولی دلشان و تجربهشان میخواهد که سرآدم به سنگ نخورد. بماند که آخرش هی یادشان میآید که باید سر آدم به سنگ بخورد.
۵. ما همه تنهاییم.