از چند سال پیش بود که تصمیم گرفتم تغییراتم را قبول کنم؟ فکر کنم لباس پوشیدن اصلا نقش غریبی در این باور داشت که باید تغییر را قبول کرد. از موی مش کرده و کت و دامن به لباسهای رنگی به کت و شلوار و کراوات، به کولیگری، به قرتیبازی به کفش پاشنهبلند به دامنهای کوتاه، به شلوارهای گشاد به سربندهای رنگی به گردنبندها و دستبندهای بیشمار. یک جا فهمیدم اگر به دلم گوش نکنم و رنگم را هی عوض نکنم، درجا میزنم. این شد شدم مدافع تغییر. اینها که میگویم قبل از این است که اوباما بیاید و این تغییر را خز کند. آن زمانها هنوز خوب بود.
این یک قلم را در خودم دوست دارم که میگویم خب آن طور بود عوض شد. چه کنم که در بیست سالگی گفتم فلان کار را میکنم. حالا باید سر حرفی که آن روز زدم بمانم؟ راستش فکر میکنم اصلا بزرگترین تغییر زندگیام در همان بیست سالگی بود، همان موقع که فهمیدم اگر دلت پیش عمران نیست، بزن بیرون. درست است که آرزوی پدرت این بوده و این همه خودت را کشتی برایش، اما دلت نیست. بزن بیرون. از همان زمان بود که من افسارم را دادم دست دلم. لامصب بد هم زمین میزد و شرق و غرب هم میکرد. اما وقتی از روی زمین بلند میشوم و خودم را میتکانم و لنگ لنگان میروم طرف دیگر، یادم نمیآید هیچ وقت پشیمان شده باشم از این چموش هرزه.
بعد یادگرفتم که نباید با تغییر جنگید. مثلا من چه کنم که در تمام این سالها همه فکر میکردند من را چه به بچه. سیسالگی زد و همه چیز را عوض کرد. من چرا باید با هورمونهایم بجنگم. به من چه که نه خودم هیچ وقت تصور بچه داشتم نه بقیه. حالا فکر میکنم که باید بهش فکر کرد. بله. این را هم میدانم که این رنگ مو و لباس و کفش نیست که بشود مدلش را عوض کرد. یک بار که بزاییم دیگر تمام است. شاید برای این هم هست که هنوز نزاییدهام. باید لابد بیشتر فکر کرد.
امروز به رئیسم گفتم که بزرگترین تغییر زندگیام در طول این آخر هفته افتاد. من در لحظهای که به شدت احساساتی بودم یک ایمیل نوشتم، اما آن را نفرستادم. شما مرا نمیشناسید. این که یک ایمیل بنویسی، اما نفرستی و فکر کنی شاید باید یکشبانه روز صبر کنی از آن بیرون زدن از عمران و ول کردن پیاچدی برای من بزرگتر است. غریبتر است. همیشه اعتقاد داشتم آدم باید حرفش را در لحظه بگوید. در لحظه بنویسد. وقتی ایمیل را نفرستادم فکر کردم که اگر قرار است بزنی همه چی را خراب کنی فردا هم میتوانی. یعنی راستش اینطور فکر نکردم. فکر کردم باید یکبار دیگر بخوانم ببینم منطق حرفهایم درست است و بعد بفرستمش. تمام جانم درد میکرد که همان لحظه بفرستمش.
الان هم نمیدانم. شاید باید میفرستادم و میگذاشتم که وقتی همه چیزش از اول طوفانی بود و بیدلیل و بیمنطق و بیتوضیح، الان اش هم باید همینطور باشد. شاید زدم روال نظریه تکامل را درجا خراب کردم. به درک. عوضش بلیط سفر خریدم.