به خودم که نگاه می کنم می بینم یک زنی در من زندگی می کند که برایش توفیری نداشته کجا باشد، در کدام خانه، با که زندگی کند و پایش را که از در بیرون میگذارد چه کاره باشد در دنیا. در هر خانه ای و هر شهری و هر کشوری و کنار هر که بوده، همیشه دلش خواسته که از پنجره آشپزخانه اش بوی کیک بپیچد و شیشه پنجره غبار نداشته باشد و همه اهل خانه سیر و سرخرو باشند و در حمام را که باز کنی بوی شامپو تا توی هال بیاید. گلدانها زنده و خوشحال باشند و رنگ ها باشند و نور کافی بتابد به همه جا. نگاه می کنم به خودم و می بینم آن بیرون هر قدر که جاه طلب باشم و دلم مشتاقانه و بی خجالت بخواهد که بین آدمهای مهم به من هم یک صندلی بدهند و از توانایی ام در اندیشیدن و ایده داشتن و عمل کردن شگفت زده بشوند و برایم هورا بکشند و کف بزنند؛ از سرسرا که بگذرم و خودم را توی فضای خانه ام حس کنم، به آنی تبدیل می شوم به یک زن روستایی تر و فرز که دغدغه اش در حوالی سلامتی و دلخوشی آدمهای خانه و روستایش است و کاری به هیاهوی جهان ندارد. پس ماهرانه می پزد و فروتنانه می روبد و سرخوشانه لالایی می خواند. دامن چین دارش را سبک می کشاند از روی زمین و لالایی میخواند رو به همه دنیا که آن بیرون در، جا می گذاردشان بی خیال.

+

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.