از در اداره که آمدم بیرون، گر گرفته بودم. به طرز غریبی- که دیگر خیلی کم پیش میآید خشمگین و غمیگین و عصبانی بودم. کیف باشگاه هم روی دوشم بود. همراه خودم میبرم که مستقیم از سرکار بروم ورزش. (بله. من هم مهرهای از چرخه عظیم زندگیهای یکسان اداره بزرگی به اسم واشنگتن دیسی شدهام.) تمام راه فکر کردم که بیام اینجا بنویسم که چرا اینطورم. حتی فکر کردم شماره بندی هم کنم که بهتر بتوانم افکارم را جمع کنم. آنقدر حالم بد بود که فکر کردم سر راه باشگاه باید بیایم خانه و این پست را بنویسم و بعد بروم.
آمدم خانه. پنجرهها را باز کردم. کیف باشگاه را انداختم همان دم در. لباسهایم را در آوردم. اما همه عصبانیت و خشم رفته بود. الان فکر میکنم اصلا مسئله مهمی نیست و نباید به آن دامن بزنم و باز هم خودم را جدی گرفتم که اینطور فکر کردم و زندگی خیلی مسخرهتر و شلتر از این حرفهاست.
یک خاکتو سرت نکبتی به خودم گفتم. حالا فکر میکنم اگر همه این عصبانیت و اینکه باید بروم خانه، شاید واقعا به خاطر این بود که نمیخواستم بروم ورزش کنم و بدوم. بعد فکر کردم اگر این همه استرس یک جور فرار از ورزش کردن بود، آیا اصلا این ورزش ارزشش را دارد؟ راستش الان اصلا یادم نمیآید ریشه عصبانیتم کجا بود.
میخواهم علف بکشم و بروم روی پشت بام دراز بکشم.
*من از دویدن متنفرم. از ورزشی که برای تنظیم هیکل و وزنکم کردن باشد متنفرم. من دوست دارم ورجه وورجه کنم. شنا کنم. والیبال بازی کنم. اما از اینکه بروم بدوم فقط برای اینکه کالری بسوزانم و اینکه خودم را بکشم که شکمم صاف شود متنفرم. اما هر روز همین کار را میکنم.