فهمیدم که چقدر چقدر چقدر دلم برای درخت و رانندگی دلم تنگ شده است. رانندگی حتی بیشتر. ماشین اینها را برداشتم و یک شبی زدم بیرون. بارانی بود و پنجرهها را هم باز کردم. دلم جاده میخواست. اینجا پر از کمربندی است و فقط تو را به نقطه اول برمیگردانند.
دلم یک جایی مثل جاده بین آریزونا تا وایومین را میخواهد که شن باشد و بیابان باشد و کوه داشته باشد و رود داشته باشد و صخره داشته باشد و جنگل هم داشته باشد. دلم رانندگی در دشت وسیع را میخواهد. چقدر من اینجا دست و پایم بسته است. کاش کارم را اینقدر دوست نداشتم.