۱. حالا دیگر چیزهای کمی در این دنیا هستند که مرا آزار دهند. آدم که کرخت میشود، دیگر راستش خیلی چیزها برایش اهمیت ندارد. نه که اهمیت نداشته باشد، اما دیگر آدمی نیستم که وقتی یک مگس آمد توی ماشینم، نزدیک بود برایش گریه کنم که حالا راه خانهاش را گم میکند و میخواستم دور بزنم و برگردم سر همان چهارراهی که آمده بود توی ماشین که شاید خانهاش را پیدا کند. الان پوست قلبم کلفتتر شده است. اما هنوز یک چیز اندازه همان وقتها آزارم میدهد. از اینکه غذا دور بریزم بدم میآید. اسمش هم بدآمدن نیست. اذیت میشوم. شاید هیچ وقت نتوانم در رستوران کار کنم. دیدید وقتی آدم خیلی حالش بد است و نگران است و اذیت است، بالا میآورد. من گاهی که نشستهام توی رستوران و میبینم چقدر مردم ته غذایشان مانده و اینها همه دور ریخته میشوند میخوام از درد بالا بیاورم. اما سر میز است و نمیشود. می خواهم بگویم که این دور ریختن غذا مرا اذیت میکند. بد اذیت میکند. یک لقمه هم بماند، توی رستوران خیلی گران قیمت هم باشد، میخواهم بگویم این لقمه را میبرم. باید هر طور شده بخورمش. یک باری توی یک مهمانی یک خانمی گفت اگر بخوری مثل این است که شکم خودت را کردی سطل آشغال. اما همین حرفش هم برایم دردناک بود. یعنی ترجیح میدادم شکمم سطل آشغال باشد تا غذا را بریزم توی سطل آشغال. شاید مال این است که در بدبختی بزرگ شدم و غذا برایمان مسئله بود. غذای خوب مسئله بود. گرسنه نماندن مسئله بود. نمیتوانم غذا دور بریزم.
۲. مادر بزرگم نان را که روی زمین میدید، برش میداشت. میبوسید. با دامنش تمییزش میکرد، میگذاشت کنار کوچه. یا اگر سنگی بود، میگذاشت روی سنگ. میگذاشت روی بلندی. خانهشان رو به روی خانه ما بود. واسه همین زیاد میدیدم این را. آن برداشتنش هیچ، آن بخش بوسیدنش بود که حال غریبی داشت. یک جوری نان را مقدس کرده بود از بچگی برای من. حالا هزار نوع نان هست. بربری و لواش و تافتون و باگت و تست و هزار رنگ قهوهای و سفید و زرد و قرمز و سیاه. اما مثل همه خدایان کعبه، هنوز همهشان مقدساند انگار. هر نوع نانی که باشد، اگر گوشه خیابان افتاده باشد، مرا یاد مادربزرگم میاندازد که نان را میبوسید و میگذاشتش روی بلندی. من وقتی برای کسی کادو میفرستم هزار بار هم که باشد دلم میخواهد بنویسم که دنیایش پر از نور و نان باشد. نور و نان.
۳. یک عکس فرستاد که نظر بده طرف چطور است. در جوابش نوشتم که دکتر جان. این طرف برکتی خداست. نگذار تکه نان بماند روی زمین. گناه است اگر برکت خدا را هدر بدهی. جواب را فرستادم رفت و بعد فکر کردم خب بله. آبجکتیفای (شیواره سازی تن به قول زباندانان) کردم طرف را. علم به عمل نادرست از قبح عمل کم نمیکند. اما این را من میگذارم توی دسته خوبها. یعنی توی دسته خیلی خوبها. خیلی بخواهم صادق باشم راستش این میشود که ته دلم خواست که کاشکی یکی مرا با نان یکی کند. نان هم هنوز برای من آن تکهای است که مادر بزرگم میبوسید و میگذاشتش روی بلندی. یکی بگوید گناه نکن که نان را بگذاری بماند روی زمین. خب خوب است دیگر. فکرش را بکنید. شما دلتان نمیخواست لقمه نان بودید؟