۱. خیلی ممنون که میروید هر روز رای میدهید. واقعا این سیستم هر روز یک رای بسیار سیستم مسخرهای است. حتی من بیآبرو و پررو دیگر رویم نمیشود هر روز بروم توی فیس بوک رای بخواهم. قول میدهم بعد از هفت می دوباره انسان محترمی شوم. اما شما بروید اینجا به و به کاندیدای اصلح که نه، به بلوط رای بدهید.
۲. این مسابقه وبلاگی شده بلای جان ما. عرض میکنم چرا. یک انسانهای نازنینی بودند که خب مرا از طرق دیگری غیر از وبلاگ میشناختند. طبعا. مثلا دوستان فیس بوکی و فامیل و غیره. من هم عرض کردم که انسانی هستم که هر روز میروم توی فیس بوکم گدایی رای میکنم، این است که الان همه اینجا را میخوانند. چاکریم. خب این کجایش بد است؟ عرض میکنم.
من اینجا تمرین نوشتن میکنم. معلوم نیست چیزی که اینجا مینویسم واقعیت است، تخیل است، فانتزی است، آرزو است، خواب است، ….یک بار نوشتم که وبلاگ مثل جعبه داروی آدم است. آدم هر وقت حالش بدش میرود سراغش. بعد یک کسی که از دور میبیند فکر میکند این آدم همهاش همین است. خب این نیست.
آدمهای زندگی من میدانند که نباید بیایند در مورد پستهای اینجا با من حرف بزنند. میدانند که اگر اینتو آه و ناله میکنم حق ندارند به من زنگ بزنند بگویند چی شده. دیگر نگران هم نمیشوند میگویند روی دوا موا بوده یک چیزی نوشته. بعد هم میدانند که بعضی چیزها اینجا کلا تخیل است. اما بقیه که نمیدانند که.
دیروز یک دوستی بعد از ظهر پیغام داد که میدانم شماره یک نیستم، اما اگر خواستی بیا برویم فلان تاتر را ببینیم. من تا یقه از خجالت رفتم توی زمین. خب اینطور که نیست من بیایم یک فرم اکسلی درست کنم بگویم خب اینها شماره یک، اینها شماره دو و غیره. آدمها برای من مهم اند. زیاد هم مهماند. آن روز یک حسی داشتم از اینکه مثلا حالم چیاست. ممکن است اصلا دیگر به یادش نیاورم. اما آدم که خودش متکلم وحده استَ، یادش میرود که دیگران یادشان میماند. خیلی خجالت کشیدم راستش.
۳. یک مسئله دیگر هم این است که شما میدانید زندگی من با غر پیوند غریبی دارد. اصلا بدون غر نمیشود سر کنم. حالا دیگر نمیتوانم بیایم غر بزنم که این شهر فلان است و زندگیام فلان و ای کاش فلان. کافی است یک دعوت مهمانی را رد کنم. جواب میگیرم که تقصیر خودت است که تنهایی و تقصیر خودت است که ارتباط برقرار نمیکنی و تقصیر خودت است که تلاش نمیکنی رفیق پیدا کنی و تقصیر خودت است که بلا و بلا…خب این کار غر زدن را بسیار سخت میکند.
۴. یک مشکل دیگری که دارد به شدت نزدیک و نزدیکتر میشود و من الگوی رفتاری خودم را حالا دیگر بهتر از هر کسی میدانم این است که کافی است یکی دو روز فکر کنم دارم خودسانسوری میکنم و بنا به ملاحضات افراد خاص یک چیزی را که توی دلم مانده نمینویسم. این فکر خودسانسوری مرا به آنجا میرساند که میزنم به صحرای کربلا و یک چیزهایی مینویسم که اصلا در حالت عادی نمینویسمشان چون حس نمیکنم که باید بنویسم. یعنی حسشان نوشتنی نیست. اما وای به حال اینکه فکر کنم دارم به خاطر بقیه خودم را سانسور میکنم. میزنم یک دفعه روی دور نوشتنهای غریب. حالا دارم فکر میکنم که همینطور این فکرها را با صدای بلند بگویم که نکشد به جایی که خودم را سانسور کنم که عاقبتش خطرناک است.
۵. من میگویم بیاید یک قراری بگذاریم. شما بروید به من رای بدهید. (متشکرم) و شما به روی من نیاورید که من اینجا چی مینویسم. من هم قول میدهم آبروریزی غریب نکنم. یعنی این به نفع همه ماست. باور کنید من اگر بزنم به صحرای کربلا جوری اسم و آدرس میدهم توی نوشتهام که خواجه رحمتالله علیه هم میفهمد جریان از کجا آب خورده. خیلی سعی کردم این را مدل تهدید ننویسم. تهدید هم نیست ها. یک معامله پایاپای است. شما دوتا کار بکنید: رای بدهید، به روی من نیاورید که چی مینویسم. من هم قول میدهم سیمهایم را کنترل کنم. خیلی هم به نظرم عادلانه است.
۶. هفت می که تمام شود، من دیگر قول میدهم اینقدر خودم را تحویل نگیرم. نشسته بودم ماستم را میخوردم میگفتم آقا من آدم رقابت نیستند. دست امتحان الهی از آستین دویچوله آمد بیرون مستقیم زد پس گردن ما. بدجور هم زد.
۷. اینجا رای بدهید.