آدم معمولی که بشه، لابد میره سرکار مثل همه مردم، سر وقت. مثل همه منتظر آخر هفتهها، منتظر معاشرتهای روتین. لابد مثل همه میره یه سراغ یه زنی. شاید حتی ازدواج کنه. بچه دار بشه. شاید حتی تصمیم بگیره خونه بخره. ماشین بخره. سگش رو بیاره تو خونه. مثل همه به سالی دو هفته تعطیلات فکر کنه. مثلا همه واسه سفر رفتن برنامهریزی کنه. مثل همه مردم دیگه ببوسه. مثل همه آدمهای دیگه بگه وقت خوابه دختر جان. صبح باید بیدار شیم.
مثل همه آدمای دیگه، محتاط میشه. ترسهای تازه میاد سراغش. شاید حتی بذاره موهاش هم بلند بشه. اما هیچ کدوم اینا مهم نیست. هیچ کدوم اینا ترسهای من نیست. ترس من قابل پیشبینی شدنه. اگه یه روز قابل پیش بینی بشه. بعد من بدونم که خب الان مرحله سینماست، الان مرحله گل خریدنه، الان مرحله فلانه مرحله بیساره…اگه اینطور بشه هست که دیگه مرده. کاش نمیره. خواستم بنویسم کاش خوب نشه. دیدم خیلی خودخواهی داره. اندازه یک دنیا خودخواهی داره تو این جمله.
—–
اونایی که مینویسن میدونن که یه جایی وسط نوشتن، وسط داستان هست که یه چیزی میزنه به کلهشون. یه چیزی که اصلا بهش فکر هم نمیکردن. اصلا انگار هیچ جای ذهنشون نبود. اینطورم الان. وقتی گفتم الهی خوب نشه و خودخواهم که اینو میخوام، دیدم همه ترسام بابت اون نیست. همه ترسام مال خودمه که اون وقت دیگه بهانهای ندارم قائم بشم پشت بهانه و دلیل. دیگه دلیل ندارم که نخوام تکلیف زندگیمو بدونم. دیگه بهانه ندارم که گیجم و نمیتونم تصمیم بگیرم. الان فهمیدم که درد من درد سگ و خونه و زن اون نیست. درد من مال تمام شدن دوران پرواز خودمه و تمام بیتکلیفی با بهانه این سالها. با دل ندادن این سالها، با فرار کردن این سالها، با دلیلها و بهانههای همه این سالها. من با خود تازهام چه کنم.
—-
احساس میکنم که یه دفعه شدم تام که فهمیده زیر پاش خالیه و تا حالا تو هوا داشته راه میرفته و فقط وقتی میافته زمین که میفهمه رو هواست. تام شدم.