اومده بود که حرف بزنه. مهم نیست یه وقتایی آدما همو بشناسن یا نه. شاید اصلا با غریبهها بهتر بشه حرف زد. شاید اون منو میشناخت. من سعی نکرده بودم بشناسم. بیرمقتر از این حرفام. اما اون اومده بود که حرف بزنه. اینو از لحظه اول، شاید حتی کلمات اول فهمیدم.
من نذاشتم حرف بزنه. هر دفعه بحث رو عوض کردم. کوچه علی چپ رو رفتم تا آخر، برگشتم و باز رفتم. مسخرهبازی در آوردم. آهنگ گذاشتم. مست کردم. مسخرهبازی در آوردم. هی حرفش رو قطع کردم. لگد پرونی کردم. همه این کارا رو کردم که حرف نشنوم. میفهمیدم که میفهمه. اما باز به روی خودم نیاوردم. احساس بدجنسی نداشتم، احساس خودخواهی عمیق داشتم. اما راستش جونم نمیکشید. نمیکشه.
نه که من از بدبختیهای مهاجرت، اونم مهاجرت تازه، بیخبر باشم. نه. نه که خرم از پل گذشته باشه دیگه برام مهم نباشه، نه. نه که ندونم چی بگم، ندونم افسردگی چیه، بگم کی دست ما رو گرفت و آخرش خودت باید بکشی بیرون. نه. هیچ کدوم از اینا نبود. فکر کنم فقط خستگی بود. خستگی هست. آدما دلشون میخواد وقتی حرف میزنن یکی باشه دلداری بده. بگه آره. راست میگی. منم همینطور. اینطور بود اینطور شد. بگه سخت نگیر. بگه درست میشه. اما واقعیت اینه که هیچی هیچوقت درست نمیشه. همیشه از نوعی به نوعی دیگه تغییر میکنه. وقتی دلتنگیهای مهاجرت تمام شد، تازه هزار بدبختی دیگه هست. درس هست که میدونی بیفایده است. فکر اینکه اونجا داشتم تو مملکت خودم فلان کار میکردم، اینجا تو یه دهاتی گیر افتادم هست. اما فکر برگشتن سخته. نمیشه.
حالا نمیدونم اینجا رو می خونه یا نه. فکر کنم بخونه. بچه جون. میدونم حرفت تو دلت خفه شد. نتونستم بشنوم. یه وقتایی آدم بزرگها هم کم میارن. منم این دفعه خودمو آدم بزرگ حساب کردم. ببخشید.