بابابزرگم بد اخلاق و قد بلند بود. میگم بود چون دیگه الان نمیدونم چقدر کمرش شکسته یا اخلاقش چطور شده. البته امروز مامانبزرگم گفت که داد و هوار کرده که منو از تو سی سی یو ببرید خونه! بابا بزرگم سکته کرده.
بابا بزرگ قد بلند و بد اخلاق بود. همیشه تند راه میرفت. عیدها که میدیدم با مامانبزرگم بیرون میرن همیشه مامان بزرگ ازش عقب میافتاد. بابام همیشه مثال میزد و میگفت که مثل بابابزرگت اینقدر تند نرو. جلوتر از بقیه نرو.
بابابزرگ یک دنده بود و لج باز. حرف نمیزد. خیلی کم حرف میزد. خیلی کم یادمه خندهاش رو دیده باشم. پسردوست بود. یعنی داییام رو که یکی یکدونه بود یا رها که تنها نوه نرینه خانواده مادریه. (هنوز هم هست). همیشه داشت یه کاری میکرد. یه روز دیوار رنگ میکرد. یه روز یه دیوار رو خراب میکرد شکل خونه رو بهم میزد. یه روز داد تو حیاط خونهشون یه ساختمون ساختند بعد به داییام گفت بیا اینجا زندگیکن.
میگن بعد از اینکه داییم اینها از ایران رفتند و بعد از اومدن ما شکست. یه دفعه پیر شد. سال اولی که ما اومده بودیم یه دفعه یه مشکل ریوی پیدا کرد. سی سالی بود سیگار نمیکشید. اون سال اون مریض شد، مامان بزرگم مریض شد. مامانم هم اینجا شکست یه دفعه.
آخرین بار کی باهاش حرف زدم؟ سه سال پیش. زمستون بود. فکر کنم اول دی. زنگ زدم خونشون. در جا شناخت. با یه ذوقی حرف زد که هیچ وقت ندیده بودم. بلند بلند حرف میزد. میگفت ما میمیریم شما آخرش نمیایید. بعد یه دفعه بغض کرد. گفت کی مایی پس؟ منم گریهام گرفته بود. گفتم عید میام. قول میدم عید بیام.
سه سال پیش بود. دیگه روم نشد زنگ بزنم بهش.
حالا سکته کرده تو سی سی یو بستریه. داد و هوار میکنه منو ببرید خونه. بداخلاقه و کله شق. مامانم میگه تو بیمارستان نگهش داشته باشن بهتره. هشتاد و خوردهای سالشه.
اگه یکی از پدربزرگام یا مادربزرگام برن، دیگه هیچکاری نمیشه کرد. وقتی میاومدم بیرون، قول داده بودم سر دوسال برگردم دیدنشون. ده سال شده.
احمقم که نمیرم. احمق. اونا میرن و من برای همیشه حسرت دیدنشو خواهم داشت به خاطر اینکه الان باید برم و نمیرم.