آخر هفتهها که میشود عزا میگیرم. انگار دوباره یادم میآید که کجا هستم. دیروز به همکارم میگفتم که خیلی وقت است جایی نرفتهام و باید بروم سفر. یک نگاه چپی کرد که ترسیدم. اما واقعیت این است که وقتی در سنتاباربارا یا سنفرانسیسکو که بودم و ماشین داشتم، همیشه جمعهها یک بلایی سر خودم میآوردم و میزدم بیرون. یک طوری بود که میشود چادر رو برداشت و برد هر جایی خوابید. میشد رانندگی کرد و در شمال و جنوب به آدمهایی رسید که خانهشان خانه خود آدم بود. اصلا اینها نه. میشد رفت حیاط خلوت پشت و فقط کنار اقیانوس نشست.
اینجا همه چیز به الکل ختم میشود. نه که الکل خوب نباشد، اما الکل فقط برای این گلوی آدم را میسوزاند که آدم سوزش دلش را یادش برود. از چهارشنبه ایمیلها و تکستها شروع میشود که آخر هفته چه کنیم برویم کدام بار، چه بخوریم کی بیاید کی نیاید. همه منتظر این آخر هفته هستند که بتوانند فراموش کنند بدون اینکه نگران صبح دیر بیدار شدنشان باشند. میدانستید در این شهر آدمها واقعا به این فکر میکنند که فردا صبح باید زود بیدار شوند، پس نباید الکل بخورند یا شب زیاد بیدار بمانند؟ آیندهنگری در این شهر زیاد است. همه به دو سال بعد، به چهار سال بعد، به فردا صبح، به آخر هفته فکر میکنند. همه به همه بازههای زمانی نیامده فکر میکنند آنقدر که حال خرابشان را نمیبینند. خرابی حالشان را با الکل میپوشانند که فردا آنقدر پول داشته باشند که بروند یک جایی خارج شهر خانه بخرند و ازدواج کنند و بچه دار شوند.
نه که من تافته جدا بافته باشم. من هم قاطی این جمعیتم. من هم هر صبح باید بکنم خودم را از توی تخت و بیاندازم زیر دوش حمام که بیایم به موقع به سر کارم برسم. من هم الکلی شدهام. من هم مراقبم لاک ناخنهایم نپرد. من هم میخواهم سایز خودم را خفظ کنم. من هم منتظر آخر هفتهام. منهم ایمیلهای گروهی میزنم و جواب میدهم.
کاش ماشینم را آورده بودم. دلم رانندگی بیهدف میخواهد.