ولی، عینِ مرض، مزه بازی کردن هنوز زیر دندونته. انگار میخوای لگوهات را خراب کنی دوباره از نو بسازی. دلت بازی میخواد. ته دلت میگی خوب لگو مالِ بازیه. گاهی رخوتِ خوبِ نگاه کردن به نتیجه را یادت میره یا بهش عادت میکنی. قلعه مدتهاست که گوشه اتاقته. دیگه انگار تحسین نمیشی. حتی نمیبینیش. حالا عرق ریختن و استیصال ساختن را دلت میخواد. ته دلت میدونی دیگه نمیتونی انقدر خوب بسازی.هرچی هم بسازی، این تصویر قلعه کامل از ذهنت نخواهد رفت. دیگه بزرگ شدی برای لگو ساختن. مشق هم داری. شاید نرسی انقدر خوب بسازی. شاید اینبار دلت بگیره که چرا خمیرچپیده تو آجرات. راستی چرا ول نمیکنی لگو بازی را، بروی نقاشی کنی و انقدر ور نروی با اون ستونی که چون قطعه کم داشتی توخالی درستش کردی. یا حتی بروی عروسکهات را بیاروی و بنشانی توی قلعه؛ بعد این همه ساختن پادراز کنی و چای بریزی براشون و حالا از اینجا به بعد دو روز معمار نباشی، عروسکباز باشی اصلا. به نظرت وقتش نیست، ای معماربزرگ، ای جفتکانداز اعظم؟