با همزاد حرف میزدم. میگفتم که چقدر ضعیف و شکننده شدم و کاملا یک انسان محتاج هم که خودمم دارم میبینم به هر تخته پارهای دارم چنگ می زنم. بعد پرسید که این اذیتت نمیکنه که میفهمی اینطور شدی. گفتم نه. گفتم قبول کردم که حالم خوب نیست و فعلا اینه.
تو راه برگشت از سرکار اما داشتم به خودم تو این شهر فکر میکردم. که یه دورهای چقدر واسه خودم خوش بودم. مهم نبود که بود یا نبود، برای من بود. مهم نبود خبری میگرفت نمیگرفت. من واسه خودم خوشحال بودم. صبح بیدار میشدم به بالش خالی سلام میکردم. با خودش تو فکرم زندگی میکردم. توهم خوبی بود. سنگین بود. زنده نگهم میداشت. بعد اما هی ضعیف تر شد روحم انگار. انگار از یه جایی واقعیت پر رنگ تر شد. از یه جایی نتونستم توهم کنم. موقع توهم اشکم در می اومد. انگار هرچی عشق تو دلم بود داده بودم رفته بودم و دیگه هچی نداشتم. بعد کوچک شدم. یه دفعه یک دختر کوچکی شدم که دلش بغل میخواست. ماچ میخواست. میخواست بشنونه که دل یکی براش تنگ شده. بعد خب با اون که از اول هم این خبرا نبود، اما توهمش میشد. بود.
حالا احساس میکنم قشنگ به هر تخته پارهای دارم چنگ می زنم که یه ذره شاید حالم بهتر بشه. روزی هزار بار به خودم میگم نکبت. فلسفه نباف. نمیخواد دیگه. حالا دلیلش هرچی که میخواد باشه. بازی یا مریضی یا هرچی. نمای بیرونی اش و واقعیتش برای تو اینه که نمیخوادت. اینو چرا حالیت نمیشه. به اینجا که میرسم میشکنم.
یه جای غریبی هستم انگار. شهر رو نمیگم. برام فرقی نمیکنه. یک مسیر یکسان رو هر روز میرم و میام و کار میکنم. سعی در شناختن کسی ندارم. با اونکه احساس میکنم گاهی از سر استیصال دلم میخواد مهمون دعوت کنم. دلم میخواد آشپزی کنم. التماس کنم بیایید خونه ام.
امروز تصمیم گرفتم دیگه هیچکی رو دعوت نکنم. هر کی خواست بیاد. وقتی این نشونههای استیصال رو میبینم نمیتونم به خودم دروغ بگم در موردشون، حالم بیشتر از خودم بهم میخوره.
شاید هم همهاش پریوده. باز هم پریود.