ماندهام اضافه سر کار که گزارش بنویسم. سرم را بالا کردم دیدم دو ساعت کامل است که دارم به قیمت مزرعهها و خانهها -اول در مرکز بعد هم در شمال- کالیفرنیا نگاه میکنم. خیال میبافم که اگر یک وبلاگ انگلیسی داشتم، و اینها را مینوشم و از آرزوهایم برای مسافرخانهام میگفتم، یکی حتما پیدا میشد میگفت دخترم، این زمین و خانه ما مرده آنجا افتاده. بیا برو تویش. هر کاری کردی کردی. نه به ما پول بده نه از ما پول بگیر.
تا وقتی توی مرکز کالیفرنیا میگشتم خوب بود حالم، اما همینطور هی رفتم بالا و بالاتر. به مندسینو که رسیدم قلبم ایستاد. به ردوود که رسیدم قشنگ به خودم گفتم بدبخت نکبت. اینجا چه کار میکنی. بعد فکر کردم به فیروهاینها که یک سری ملک شریکی دارند در همان بالاها یک ایمیل بزنم بگویم سرایدار نمیخواهید. واقعا میخواستم بزنم. بعد دستیارم- که خاک بر سرتر از من نرفته بود که کار کند- در زد آمد تو. بعد که کارش را انجام دادم، باز عاقل شدم گفتم با کار و خانه و اینهمه طنابی که بستم به دور دست و پایم چه کنم.
بعد دوباره رفتم توی آرزو. اینجا اتاق خودم است. سگهایم اینجا میخوابند. اینجا کتابهایم را میچینم. توی منوی غذایم باید قیمه حتما بگذارم. باید یک جوری روی غذای ایرانیاش- بله. من دستپخت خیلی خوبی دارم- سرمایهگذاری کنم. باید یک طوری بشود که این استارتآپیهای پولدار سیلیکون ولی بیایند آنجا که هم دستپخت مامانشان را بخورند هم بتوانند برگردند به دوستانشان بگویند که رفته بودند ترک اینترنت. بله. من ایدههای تجاری بسیار خوبی دارم. اما پول ندارم.
دلار شده است چهار هزارتومن. من هنوز به استیک دیشب فکر میکنم. اگر این ملک قیمتش باشد هشتصد هزارتومن، یعنی من باید ماهی چقدر وام بدهم برایش؟ اصلا مگر دو سال اول هیچ کاری میگیرد که پول داشته باشد برای اجاره. شریک نمیخواهم. شریک بازی بلد نیستم. نمیتوانم بسازم با کسی. مال هم نمیخواهم جمع کنم. حاضرم بروم یک جا و یک قران نداشته باشم و دو سال بعدش بیایم بیرون (نه. نمیخواهم بیایم بیرون) و باز هم هیچی نداشته باشم. من میخواهم بروم یک مسافرخانه داشته باشم. پنج تا اتاق داشته باشد. خودم صبحانه و ناهار و شام درست کنم. میخواهم تربجه بکارم. می خواهم سگ داشته باشم، میخواهم یک انبار داشته باشد که تویش نجاری کنم. صبحها بروم تخم مرغ را از زیر کون مرغهایم بکشم بیرون. من دلم اینجا دارد میمیرد. اینجا درخت ندارد.
خب من خیلی حرفها میزدم که میخواهم در شهر زندگی کنم. دلم نیویورک و آمستردام و استانبول میخواهد. من شکر خوردم. من اینجا از بی درختی دارم خفه میشوم. بله. خانه من منظره خوبی دارد. به بقیه خانهها، به کاخ سفید حتی، به شومبول شهر دی سی. من درخت ندارم.
من اما قرارداد دارم. و به قرارم پایبندم. تمامش هم میکنم، اما شاید دیگر اصلا زنده نباشم تا آن موقع. چون من دلم مزرعهام را میخواهد. دلم میخواهد یک آدم پولداری پیدا شود بگوید من دو سال بی خیال این پول میشوم. بیا برو کارت را بکن ببین چه میشود. حقوق بهت نمیدهم. هرچی هم در آوردی نصفش را بده به من. دلم میخواست پولدار بودم. آنقدر که نترسم اگر کار نکنم، اگر آنوقت مامان و بابا یک چیزی خواستند من چطور رویم شود بگویم ندارم. آنقدر که بدانم آخرش میتوانم به آنها یک چیزی کمک کنم. الان که خوب است، اما همه پیر میشوند. آنها هم پیر میشوند. بعد من هیچ وقت پولدار نخواهم شد. اگر مزرعه داشتم شاید میتوانستند بیایند آنجا.
شما کسی را نمیشناسید که بخواهد یک مدت یک مزرعه به من قرض بدهد؟ من مهماندار خوبی هستم. این را میتوانید از هرکسی که خانه من بوده بپرسید. من همیشه منتظر مهمانم. حالا درست است که منتظر یکی هستم، اما بلدم مهمان را دعوت کنم، غذا آماده کنم،شمع روشن کنم،مرغها را مجبور کنم بیشتر تخم کنند. مهمان من البته هیچ وقت نمیآید. شما یک مزرعه ندارید به من قرض بدهید؟