سخت است که شما نزدیکترین باشید باربط ترین باشید در جریانترین باشید به ادمی مسئلهیی چیزی جایی و بعد یکهو همه چیز تمام شود و بیافتد توی خط دیگری و شما بشوید بیربط ترین دورترین و بیخبرترین. همه چیز توی واقعیت برایتان به بنبست برسد ولی توی مختان ادامه داشته باشد بعد کارتان به انجایی بکشد که بروید سراغ کسی و بپرسید فلان چیز چه شد کجا رفت چه شکلی شد فلان چیزی که در حالت گذشتهاش شما اولین کسی میبود که خبردار میشد خوشحال میشد یا بگاییش را میکشید سخت است که ادم برود و از چیزی که مربوط به او بوده یک زمانی توی تخت خوابش بوده بغل دستش بوده توی گوشیاش بوده و یا یک قسمت مهم زندگیش، خبر بگیرد و بپرسد خوب است همه چیز سرجایش است یا نه چه خبر به کجا رسید خوب شد بد شد رفت ماند و چه؟. حتی گاهی یک گوشهیی یک چیز کاملا باربطی که زمانی، قسمتی از زندگیتان بود بهتان نشان داده می شود و شما باید وانمود کنید که دیگر نه برایتان مهم است و نه مربوط و خب حس خوبی ندارد ایستادن و دیدن همهی چیزها و ادمها و خاطرهها و جاهای باربط دیروزی که امروز بی ربط شدهاند به شما.
پینوشت: نویسنده این وبلاگ، هرکی هست، دارد مرا زندگی میکند و مرا بهتر از من مینویسند. گاهی میخواهم به همه نوشتههایش لینک بدهم.