خیلی جدی جدی از تاریخ درس گرفتم واسه اولین بار. احساس پیر فرزانه بودن هم بهم دست داد. پای مجسمه داوود ایستاده بودم و نگاهم مونده بود به اینکه چطور میکل آنجلو رگهای روی دست و انگشتهای این داوود رو در آورده. با اون که به قول فروغ «از گلوگاهش» بالا نرفته بود اما به نظرم مصداق همون «رگهای آبی» بود که میگه.
بعد نمیدونم یه دفعه به خودم اومدم دیدم از کلیت مجسمه هیچی نمیبینم و اصلا حواسم به میدونی که دورش هست پر از مجسمههای دیگه و اصل خود مجسمه در این فضا غافل شدم. شاید این حس و اکتشاف به خاطر صحبتهای این روزهام با دوستم افتاد، اما به این فکر کردم که وقتی به یکی نزدیک میشیم و از فاصله کم میبینمش، حواسمون به جزییات و ظرافتها (و ایرادات) طرف میشه و از دیدن تصویر بزرگتر که این آدم کی هست و کجای ایستاده و کلیت وجودش پرت میشه. اونا رو دیگه نمیبینیم. اینا رو بیشتر از هر کسی به خودم گفتم که یادم نره آدمها رو کلی هم ببینم وقتی دارم باهاشون گپ میزنم.