قضاوت کردن از بیرون یه داستان درباره آدمهای توی داستان کار سختیه. (نمیگم درسته یا نیست، اما سخته). چون شماها فقط بیرون قصه رو میبینید. نمیدونم چطور بگم که مستقیم نگم. اما بگم! یعنی رو راستش اینه که در مورد جدایی خودمه. آدم که حرف یکی رو از بیرون میشنوه که بردداشتها چطوره هست یا چطور بوده. بعد چقدر شناخت آدمها و نوع نتیجهگیریشون بستگی داره به اون چیزی که تو ذهنش هست/ میخواد باشه/ کلیشهاش اینطوره.
بعد خب آدم اینا رو باید بنویسه؟ وحید عزیز زندگی من بود. هنوز هم خاطرش برام عزیزه. هنوز هم فکر میکنم زندگی خیلی موفقی داشتیم و وقتی که باید ازدواج میکردیم کردیم و وقتی باید جدا میشدیم شدیم. اما تو همین جمله یه عالمه چیز هست که حتی دوستای خیلی نزدیک آدم هم نمیدونن و شاید اصلا هم نباید بدونن چه برسه به آدمهای دورتر.یه سری وقایع/ حقایق/ تفکرات هست که مال زندگی زیر سقف دوتا آدمه و اصلا لزومی نداره بره بیرون. اما مهمه. هرکی تو رابطه بوده باشه میدونه چقدر چیز هست که گفتن نداره، اما چقدر مهمه. چقدر چیزه که از بیرون مسخره به نظر میاد، اما توی رابطه مثل موریانه میمونه.
اما مسئله اینه که براساس یک کلیشه رفتاری، آدمها جمع میبندن.
هنوز تصور اینه که یکی گذاشته رفته. یکی خوشی زده بوده زیر دلش. یکی قدر خوبی اونیکی رو ندونسته، یکی تعهد نمیخواسته، یکی ایدههای افراطی داشته، یکی زیادهخواه بوده، یکی آزادی بیقید میخواسته، یکی دلش یه جا دیگه گیر کرده بوده،…
و ظاهرا تو این داستان (ما)، اون یکیهه مشخصه که کی بوده و اونی که آدم خوبه بوده و خیلی اذیت شده و تنها مونده و پدرش دراومده هم مشخصه که کی بوده.
هی هی هی…