گارد دارم نسبت به هرکی که میخواد بهم نزدیک بشه. قبلا اینطور نبود. حالا درسته که دل نمیدادم، ولی لااقل لذتم رو از لحظه میبردم. الان دیگه اونم نیست. یکی میگه بیا بریم بیرون، شام، فیلم، قهوه، شراب. تو ذهنم فقط اینه که خب بابا این همه مقدمه واسه چی. پاشو بیا اینجا! حوصله آدم شناسی، خودم رو شناسوندن به کسی رو ندارم. یعنی انرژی اش رو هم ندارم. بسکه همه چی تکراریه.
یه چیز تازه هم یاد گرفتم اینه که به ملت بگم اچ آی وی مثبت هستم! به یکی هم گفتم که تازه از ایران اومدم هیچی انگلیسی بلد نیستم. به یکی دیگه هم گفتم دو هفته دیگه دارم برمیگردم ایران. به یکی دیگه هم گفتم که بچه دارم نمیتونم تنهاش بذارم از خونه بیام بیرون. یا جدیدترینش این بود که باید ساعت ده شب بری، شوهرم الان میاد خونه!
بعد خب از اونور آدم دلش عشق میخواد، بغل میخواد، سکس میخواد، توجه میخواد. اما تصور اینها همه با هم برام خل کننده است. یعنی ما که دیگه مثل شونزده سالگی در یک نگاه عاشق بر و بازوی یکی نمیشیم که. بدبختی اینکه با کله طرف آدم میخوابه هم سرجاش باقیه. خب بعد اینا رو چه جوری میشه کشف کرد؟ دو
بار ده دقیقه بشین حرف بزن! حرف؟ ولمون کن بابا.
بعد هم تخم آدمهای جالب رو هم ملخ خورده! (آدمهای جالبی که خب قابلیتهای دیگه هم دارن دیگه. وگرنه قربون دوستای خودم هم میرم). آدم ( حالا شما بخون مرد جالب در دسترس) یا مرده، یا گی هست، یا در فاصله چندهزار مایلی قرار داره
یعنی خدایش چرا ادم باید به این مرحله برسه که هیچی براش تحسین برانگیز نباشه؟ نه که خودم گهی باشم. اونم آخه نیستم دلم بهش خوش باشه. اما خب چه ژانری هست که قابل پیش بینی نباشه یا تجربهاش نبوده باشه؟ بدبختی اینه که آدمها قابل پیشبینی شدن. تو میدونی که خب طبیعتا این هفته باید دعوتت کنه سینما! الان در این خصوص میخواد حرف بزنه. دوستاش احتمالا این آدمها هستند. نوع تفریحاتش به احتمال قوی ایناست….لابد ماها هم همینطور قابل پیشبینی هستیم.
کلا بدزمونهای شده. مامانم میپرسه قرار نیست با کسی دوست بشی تو؟ میگم ای مادر جان، یکی میمرد ز درد بیوفایی..یکی میگفت بابام زردک میخواهی،