از بیرون که به خودم نگاه میکنم، حبابه رو میبینم. حبابی که نمیدونم کی درستش کردم و کی اینقدر ضخیم شده که قشنگ دارم توش واسه خودم زندگی میکنم. امروز دوباره یکی ازم پرسید بالاخره خودت میدونی چی میخوای؟ راستش جواب داشتم. همیشه میگفتم نمیدونم. میگفتم همینی که هست خوبه. میگفتم انتخاب خودم هست و خودم میخوام که اینطور باشه. نمیگفتم که درد نداره یا به گا رفتن کم داره، اما هیچ وقت هم جرات نمیکردم به بیشتر از این فکر کنم. شاید چون ته دلم میدونستم که نمیشه.
خستهام. عشق یادم نرفته، اما دیگه هیچ یادم نمیآد که یعنی چی که یکی آدمو دوست داشته باشه. واقعا یادم نمیآد یعنی چطور حالی باید باشه اگه آدم بدونه یکی حواسش بهش هست یا دلش تنگ میشه واسه آدم. یکی به آدم بگه میخوام ببینمت. نمیدونم آیا آدما هنوز به هم میگن دوستت دارم.
نمیدونم عشقبازی که فقط برای سکس نباشه یعنی چی. یادم نمیآد که یعنی چی یکی آدم رو بچلونه و موقع بوسیدنهاش به آدم بگه که دوسش داره. یکی صبح کنار آدم بیدار شه و آدم رو واچ یواش کنه اینقدر که بیدار بشه که نخواد از کنار آدم تکون بخوره. میدونم یه روزایی اینا بودن. چون نوشتمشون. الان اینقدر غیرواقعی به نظر میرسن که انگار دارم فیلم میبینم. نمیدونم حسش چی بود.
دلم اینا رو میخواد، اما از کسی که وجود نداره.