نمیدانم و میدانم که دو دلیام برای پذیرفتن پیشنهاد کار چیست. گفتند که میخواهند قرارداد را تمدید کنند. فکر میکردم می آیم اینجا و بعد از چندماه که تیم بسته شد، کار را آنلاین میکنم و دوباره کولهپشتی میاندازم پشتم میروم سفر. الان خودم هم میدانم/ و میبینم که حداقل در این مرحله کار آنلاین نمیشود. باید بالای سر تیم باشم. کار را هم دوست دارم. سنگینیاش نمیگذارد که بقیه دردهای روی شانهام را بفهمم.
میدانم که برای آدمی که تازه از دانشگاه در آمده کار خوبی است. میدانم که دارم کاری را میکنم که میخواهم. می دانم که مسئلهام دوری نیست. اگر در شهرش هم بودم فرقی نداشت جریان. دلتنگی اینجا نه بیشتر است نه کمتر. دل من هنوز همان چیزهایی را میخواهد که در نزدیکیاش میخواستم و هیچ وقت نبود و قرار هم نیست پیدا شود. اگر روزی هزار بار دیگر این را به خودم بگویم، شاید قبولش هم بکنم.
ترسیدنم از پاگیر شدنم هست و نیست. اینکه یک سال در یک شهر دیگر زندگی کنم (که سه ماهش رفته است) تجربه بدی نیست. کلا در هوا سیر میکنم، بنابراین خیلی بند نیستم. شاید هم همین است. شاید ته دلم میترسم که از هوا بیافتم روی زمین. ع میگفت که برای من هر کاری، هر جایی، هر آدمی، هر گیری از هر دست، دو سال زمان بیشتر نمیبرد. بعد من دوباره هوایی میشوم.
وضعیت کار با وضعیت دانشجویی که بزند به سرت و یک ترم نروی سر کلاس و بعد هم برایت مهم نباشد که کی و کجا مشقهایت را بنویسی نیست. فکر کنم از بس که از این کار ساعت نه تا پنج بدم میآید است که شبها میمانم تا نصفه شب سر کار!
زندگی دی سی اینطور است: نه تا پنج سر کار، بعد هپی اور- که قیمت الکل و خیلی از غذاها نصف میشود- بعد مثلا ورزش، بعد خواب و بعد روز از نو تا شنبه و یکشنه که آنهم یک فرهنگ جدی برانچ (این غذای بین صبحانه و ناهار) خوری دارد. یک سری بار هست که میروی ولو میشوی و یک جاهایی هست که میروی کتاب میخوانی و قهوه میخوری.
بدبینیام شاید به خاطر این است که همیشه این ده سال خیلی وابسته به ماشین بودم و کافی بود بزند به سرم بروم یک جایی. حالا اینجا بی ماشینم و حتی یک بار هم به سرم نزده که یک آخر هفته یک ماشین کرایه کنم بزنم ببینم دور و بر چه خبر است.
میگفتند پاییز اینجا قشنگ است. آن هم از دست رفت.
دلم سفر میخواهد. با کوله پشتی، بدون اینترنت. تنها