بایگانی سالانه: 2010

۱-۲

۱-۱ گفت حالا بخوابیم فردا حرفش را می‌زنیم. فردا. فردا. همه اش فردا. تا فردا من خودم فکر بچه از سرم افتاده. اصلا آخرین باری که من یک تصمیمی گرفتم و همان موقع عملی‌اش کردم کی بود؟ خودم هم یادم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ۱-۲ بسته هستند

۱-۱

کتابش را بست و پرسید بخوابیم؟ از این هم کلیشه‌ای‌تر آخر امکان داشت؟ یک وری شدم و گفتم باید بچه دار شویم. امشب. گفت: ها؟ گفتم: ببین. اگر امشب حامله شوم بچه وسط تابستان بدنیا می‌آید. هوا سرد نیست. بعد … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ۱-۱ بسته هستند