دیشب حالم واقعا بد بود. خیلی گریه کردم. یه وقتایی خستگی و ناامیدی فقط دنبال یه بهانه است.
—
یارو هی سه ماه رفت و اومد گفت بیا تو این کار با ما همکاری کن. آخرش گفتم باشه. به شرطی که عضو هیت مدیره این برنامه بشم و تو تصمیمگیریها باشم. رفت و دیگه خبری ازش نشد.
نمیگم که این وسط یه دونه اپلیکشن باید با هم کار میکردیم که من سهم ARTogether رو انجام دادم و براش فرستادم و ایشون آخرش نفرستاد اپلیکشن و گرنت از دستمون در رفت.
دیروز فهمیدم به دوست مشترکمون گفته که از استایل کار کردن من خوشش نمیاد.
مرتیکه کار آدم رو میخواد، ایده و تصمیمگیری رو نه.
استایل کار کردن هم my ass. عمه من بود اپلیکشن رو نفرستاد؟
معلومه عصبانیام؟
—
تو کلاس نقاشی عصر، آلیس از بچهها خواست که برای حال اون روز رنگ پیدا کنیم؟ گفتم سکسیزم چه رنگیه؟
—
همه چی کندتر از اون چیزی که من میخوام پیش میره. یه حساب بانکی رو به وبسایت وصل کردن سه روز چرا باید طول بکشه آخه؟
—
با یه داوطلب دیگه امروز مصاحبه کردم.
همه میخوان معلم کلاس بشن. هیچکی علاقهای به کارهای پشت صحنه نداره. مگه ما چندتا کلاس داریم که همه میخوان معلم شن؟
—
با یکی از آدمهای Women’s March در اوکلند حرف زدم. قرار شد وصلم کنه به یه سری آدم دیگه. باید هزار نفر رو دید و حرف زد تا از یکیشون یه چیزی دربیاد. خیلی وقتها حتی نمیدونم اون چیز چیه.
—
یه عالمه اتفاق دیگه هم افتاده. یه برنامه هست هفته آینده که ممکنه برنامه خیلی مهمی باشه. ممکنه هم که من توهم زده باشم.
—
شب زاناکس خوردم. فکر کنم آخرین باری که زاناکس خورده بودم سر انتشار یکی از شمارههای زننگار در واشنگتن دی سی بود که رزا بهم زاناکس داد قبل از پنیک اتک قبل از انتشار.