جمعه ۲۷ اکتبر
کلاس کاردستی‌ روزهای جمعه از همه بهتر است. خانم‌های این گروه با هم دوست‌تر هستند. یک خانمی هست به اسم «ام تیم». این خانم قبلا در یک گروه موسیقی در کامبوج خواننده بوده است. برایمان می‌خواند سر کلاس. ظهرهای جمعه هم همه با هم ناهار می‌خورند. جو ناهار می‌پزد. گروه مردها ساعت ۱۲ و نیم با هم قرار دارند.
بعد از کلاس با خانمی که قرار است یک ماه مرا زیر نظر بگیرد و تصمیم بگیرد که می‌خواهد با من کار کند یا نه، جلسه داشتم. یک ماهش تمام شده. می‌دانم که می‌خواهد با ما کار کند. اما اینکه در چه میزانی را نمی‌دانم هنوز. آمده بود سر کلاس و این اتفاق خوبی بود.
بعد یک جلسه دیگر داشتم با خانمی که در سازمان غیر انتفاقی (یک مدرسه) خودش را راه انداخته و موفق است و یکی از مشاورین من است. هر چند هفته یکبار همدیگر را می‌بینیم.
برنامه مالی پنج سال آینده را که با افتخار نوشته بودم نشانش دادم و گفت که پشیزی نمی‌ارزد و من خیلی خوشخیالم و اصلا تصور اینکه اینقدر پول ممکن است بشود جمع کرد را نکنم. گفت رویاپردازی کن اما خوش خیال نباش.
گفت برو مشق‌هایت را دوباره بنویس.
آمدم خانه یک ساعتی با سگ‌ها بازی کردم. زوئی دوباره کمرش درد دارد. فردا باید به دکترش زنگ بزنم.
از یک ماه قبل قرار بود که دوستم جسی امشب بیاید اینجا. واقعا حال معاشرت ندارم. اما نمی‌توانم قرار را بهم بزنم. شب قرار است اینجا بخوابد و فردا برود مسافرت.
باید خودم را جمع و جور کنم.
ـــــــ
شنبه ۲۸ نوامبر.
جسی آمد و هرچه من گفتم که من به مبل چسبیده‌ام قبول نکرد و آخر شب برداشت مرا برد بیرون.
تا خود صبح رقصیدیم.
تا سی و یکی دوسالگی پایم را به هیچ کلابی نگذاشته‌ بودم و رقص برایم بیشتر یک جوک بود. اما حالا تبدیل به یکی از معدود چیزهایی شده که مرا تخلیه می‌کند. حالم را بهتر می‌کند. حالم را خوب می‌کند. امروز عملا بهتر بودم.
کار نکردم امروز. اما فردا از صبح یک پیک نیک داریم با خانواده‌های افغان. نگار و سوفی قرار است صورت بچه‌ها را رنگ کنند و محمد برایمان تنبک بزند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.