اکتبر ۱۳
ظهر یک جلسه طولانی با خانمی داشتم که ممکن است کمک کند به مدیریت مالی و فاندریزینگ پروژه. یکی از بچهها چند هفته قبل معرفیاش کرد. در جلسه اولی که با هم صحبت کردیم گفت یک ماه کارهایت را نگاه میکنم و بعد تصمیم میگیرم که باهات کار کنم یا نه. این جلسه دوم (بعد از معارفه) بود. هفته قبل تلفنی صحبت کرده بودیم و این دفعه اولین باری بود که حضوری هم را میدیدم.
نکاتی را گفت که خیلی مهم است. مخصوصا برای من که پول هیچ وقت دغدغهام نبوده. نه اینکه پول دار باشم یا پول داشته باشم، اما پول دغدغهام نیست. نشست حساب و کتاب کرد و گفت از وقتی این کار را شروع کردی فقط هزینههایت بالای سی هزار دلار شده است. بدون حقوق خودت. به حساب خود من هزینهها در سطح چهار پنجهزار دلار بود. اما به قول او من هزینه بنزین و قهوه و جلسه و …را در نظر نگرفتهام در حساب و کتابهایم.
هفته آینده یک ماه در نظر گرفتن من تمام میشود. گفت دو هفته دیگر هم ادامه میدهد قبل از اینکه تصمیم بگیرد.
برای هفته آینده یک تکلیف دور و دراز داد از برآورد هزینه ها و همینطور مشخص کردن تمام وظایف داخل پروژه
—
نشستم تمام کارهایی را که برای اداره پروژه لازم است نوشتم. یعنی مسئولیتها را در واقع. همه آنکارها را که این مدت انجام دادم و میدهم و همه کارهایی را که اگر نیرو داشتم انجام میدادم. کسانی که برای هیت مدیره در نظر گرفته بودم همه میتوانند مشاورین خوبی شوند، اما الان به گروهی احتیاج دارم که کار هم بکنند.
هفته آینده با تک تک افرادی که الان در هیت مشاورین هستند قرار جلسه حضوری دارم. احتمالا این لیست را ببرم بگویم من برای اداره این پروژه به افرادی نیاز دارم که از پس از این کارها بر بیایند. ببینم آیا خودشان حاضرند یا کسی را میشناسند.
—–
رفیقم زنگ زده میگوید فلانی حامله است. زنگ بزن تبریک بگو. میگویم برای چه. میگوید میفهمد که خبر را شنیدی و تبریک نگفتی و زشت است. میگویم زن حسابی. تبریک را وقتی باید بگویم که از شنیدن این خبر خوشحال شده باشم. وقتی برایم هیچ فرقی نمیکند که در زندگی فلانی دارد چه اتفاقی میافتد چرا باید الکی ادای کسی را در بیاورم که برایش فرق میکند. زنگ بزنم باید بگوی وای چقدر خوشحال شدم (که نشدم. ناراحت هم نشدم. هیچی نشدم). یا باید بپرسم خب بچه کی بیرون میآید؟ (برایم فرقی ندارد که کی بیاید.) مادر خودت میاید پیشت یا مادر شوهرت ؟( به من چه!) بچه اولت خوشحال و هیجان زنده است؟ (واقعا احساس بچه شش سالهاش به من چه ربطی دارد؟ درس بچهداری میخواهم یاد بگیرم؟) کاری داشتی حتما بگو! (بیخود میگویم. من علاقهای به انجام کارهایش ندارم!) خب چرا باید زنگ بزنم اینهمه ادا در بیاورم در صورتیکه میتوانم اصلا زنگ نزنم!
رفیقم گفت آدم نمیشوی و قطع کرد.
تکست دادم گفتم عوضش وقتی به تو زنگ میزنم حالت را بپرسم یا حرف بزنم حالا حالیت میشود که واقعا به خاطر اینکه برایم مهم بود زنگ زدم نه چون زشت است!
جواب داد که بمیر!
—-
آمدیم دو دقیقه بسکتبال ببینیم حواسمان از دنیا پرت شود، آنقدر که تبلیغ در زمان زلزله چه کنیم در زمان آتش سوزی چه کنیم در زمان سیل و طوفان چکار کنیم پخش کردند وسط دوتا شوت که بدتر لرزش بدن گرفتیم.
—
آدمها که سگ ندارند چیزهایی خیلی خیلی خیلی زیادی را از دست میدهند. اگر بچه داشته باشند و امکانش را داشته باشند ( که خیلی ها دارند) میتوانند مطمئن باشند که بچههایشان خیلی از لحاظ عاطفی بالغتر بار میآیند. سگها آدمها را بهتر میکنند. مجبورشان میکنند بهتر شوند تا از روی حیوانات خجالت نکشند.
—–
همانقدر که تبلیغات سی ان ان شامل وایگرا و داروی دیابت و این چیزهاست تبلیغات کانالهای ورزشی روی ملنیالهای همسن و سال من است. تبلیغات ماشین بزرگتر که سگتان تویش جا شود، اپلیکشنی که وقتی مادر گرلز نایت اوت دارد خیالش راحت باشد و دوربین داشته باشد، شلواری که هم بشود سر کار پوشید هم در استدیوی یوگا،
—
هیچ چیزی در جهان هستی این لیاقت را ندارد که به خاطرش بستنی را از زندگیتان کنار بگذارید. فکر کنید بمیرید و به قدر کافی بستنی نخورده باشید! واقعا هیکل اسکارلت جوهانس داشتن ارزشش را داشت؟ نه!