اکتبر ۱۲
باید یک کارهای ترجمه را تمام میکردم. ترجمه خیلی دلخراشی بود. حالم از ظهر بد است.
هوا از یکشنبه دود گرفته. سونوما سوخته. آتش به سنتا رزا رسیده. امروز کلستگا را خالی کردند. اینها همه شهرهای کوچک محبوب من در ای اطراف هستند که از یکشنبه در حال سوختن اند. سی و پنج هزار خانه سوخته تا حالا. سی و پنج هزار خانواده الان بی سر پناه هستند. خیلی است. خانه دوستم (که یکی از معلمهای پروژه هم هست، هنوز معلوم نیست آیا بلایی سرش آمده یا نه. هنوز نمیتوانند به آن اطراف بروند.)
دیروز یلدا گفت که برای هیت مدیره حتما و صد در صد سراغ کسانی بروم که بهشان خیلی اعتماد دارم و میشناسمشان. من از اول کار در مورد بورد میترسیدم. اصلا از همان دلایل اصلی ثبت نکردن در اول کار هم پیدا کردن هیت مدیره خوب بود.
من با یک سری آدمها از اول کار در مورد مسائل مختلف مشورت میگرفتم. از چندتا هنرمند،از یک تراپیست، از یک هنر درمانگر- از مونا- از جاکلین آدامز (برکلی جامعه شناسی درس میدهد: داستانش را آخر این میگویم.) و چند نفر دیگر …به همه آنها هم از اول گفتم من شما را هیت مشاوره در نظر میگیرم نه هیت مدیره و هر وقت قرار شد ثبت کنیم، آنوقت در مورد آن حرف میزنیم. سعی هم کردم که همه را هر ما نسبت به اتفاقاتی که افتاده آپدیت نگه داشته باشیم. هر چند وقت تلفن میکنم یا ایمیل میزنیم.
اما الان من برای هیت مدیره کسانی را لازم دارم که گوشه کار را بگیرند. من احتمالا تا مدت خیلی خوبی پولی برای استخدام کسی نخواهم داشت و این پروژه- مخصوصا با بلندپروازیهای من آدم کاربلد میخواهد. منظورم این است که من اگر باید سه روز را صرف پرکردن یک فرم کنم، یک وکیل میتواند نیم ساعته تمامش کن. یا وقتی من تمامش کردم نگاه کند مطمئن شویم که همه چی اش درست است. در حد کمکهای اینطوری باید افراد متخصص وجود داشته باشد. یک نفر که کارهای مالی زیر دستش باشد. و منظورم از زیر دست هم همان است که نظارت کند ببیند من درست انجام میدهم یا هر کار دیگر.
باید بروم با آدمها حرف بزنم. آنهایی که میشناسمشان. ببینم کسی هست که قبول کند. باید اول یک لیست بنویسم که چه کسانی را لازم دارم. مشکلم از روز اول این بود و هست که رویم نمیشود به آدمها بگویم -آدمهایی که میشناسمشان- بگویم که بیاید وقت صرف پروژه من کنید. میدانم که اشتباه میکنم. میدانم که خیلی ها -اصلا احتمالا همه شان- اینطور فکر نمیکنند. مسئله این است که برای این کار باید وقت ساخت. وقت همه آدمها پر است. برای کار این مدلی باید از یک چیزی کم کرد تا جا باز شود. رویم نمیشود از آدمها بخواهم که اینکار را بکنند.
حالا هفته بعد را باید صرف تصمیم گیری و صحبت با آدمها بکنم.
در هر حال روز خوبی نبود. دلم میخواست گریه کنم. فقط دلگرفتگی بیدلیل بود. کلافگی. گلافگی غمگین.
لورکا یک هفته است تنش را میخاراند. فردا نوبت دکتر دارد.
—–
همان اوایل تابستان که من تازه کارم را با CERI شروع کرده بودم مونا یک نامه فوروارد کرد از خانم به اسم دکتر جاکلین آدامز. این خانم استاد جامعه شناسی برکلی هستند و تحقیقشان هم در زمینه استفاده از هنر -به خصوص هنرهایی که به طور دسته جمعی انجام میشوند- برای درمان تراما است. یک کتاب هم نوشته در مورد اینکه چطور زنان شیلایی پس از کودتای پینوشه داستانهایشان را با چهل تکه و روی پتوها نقاشی کردند. از روی ایده همین کتابش شاید با آلیس یک ورکشاپ تنظیم کردیم روزگاری.
در هر حال آدامز میخواست که با CERI در تماس باشد و مونا هم وصلش کرد به من که «کارهای هنری ما به عهده ایشان است.» ما یک ایمیل هایی رد و بدل کردیم و تقریبا تابستان با آلکساندرا در ارتباط بود. اها. خانم آدامز سوئدی هستند و تابستان را در اروپا بودند. بعد که آمد در سپتامبر یک قرار گذاشتیم در کافه لیلا (خب داستان کافه لیلا را هم باید بگویم.) و خیلی نازنین بود و اصلا آخر کار خودش گفت که اگر آدم برای بوردتان لازم دارید من هستم. یک سری آدمها را هم به من وصل کرد. اما بعد از آن دیگر غیر از اینکه من ایمیلی از کارها آپدیتش کردم دیگر کاری با هم نداشتیم. حالا دوشنبه باهاش قرار گذاشتم. در یک پارک بازی در اوریندا. که بچه اش بازی کند و ما حرف بزنیم.
باید تا دوشنبه مشخص کنم که دقیقا از او چه میخواهم.
——
کافه لیلا یک کافه در غرب برکلی است. چند چراغ بالاتر از سمساری که من تویش کار میکردم. فضای بسیار خوبی دارد. با یک حیاط دلپذیر- که سگها هم را هم میشود در آن نگاه داشت-. غذاها و چاییهای خوبی هم دارد. کلا من قرارهای کاری ام را اگر قرار است در نزدیکیهای خودمان باشد را در آنجا میگذاریم. یک صاحب فلسطینی هم دارد که آدم خوبی است. کلا فضای خوبی دارد.