کتبر ۱۱
تا ظهر روی نامهای که میخواهم هفته بعد به اعضای بورد بزنم- در واقع یک سری را دعوت کنم که عضو برد شوند- کار کردم. درفت را تمام کردم و فرستادم الکساندرا بخواند و نظر دهد. خجالت میکشم هی مزاحمش میشوم. سر کار تمام وقت هست و باید یک مقاله را هم برای یک مجله تا هفته آینده تمام کند. اما کس دیگری فعلا نیست که هم غلطهای دیکتهای مرا بگیرد و هم با جریان کار آشنا باشد و بداند که بیربط ننوشتم.
ظهر با یک خانمی که خودش سازمان غیرانتفاعی خودش (یک سازمان آموزشی)را در سال ۲۰۰۸ به راه انداخته و الان خیلی موفق است قرار داشتم. این جلسه دومی بود که با هم داشتیم. جلسه اول ماه آگوست بود که کل کار را برایش تعریف کرده بودم. گفتم که می خواهم به عنوان مشاور کنار پروژه باشید. قبول کرد. کارش قبل از این سازمان، مشاوره دادن به سازمانهای غیر انتفاعی بود.
امروز هم از اتفاقتاتی که از آگوست به این طرف افتاد حرف زدم و گفتم که گیجی ام از کجاست و نقطه شروع را گم کردم.
گفت واقعیت این است که متاسفانه تمام کسانی که سازمانهای غیر انتفاعی را شروع میکنند سالهای اول فقط باید از جیب خرج کنند. این را میدانم. اما میخواهم حداقل وقتی دارم از جیب خرج میکنم بدانم که استراتژی درستی دارم.
با هم در مورد برنامه یک ساله و پنج ساله حرف زدیم. گفت میخواهی پنج سال دیگر کجای این پروژه باشی. بودجهات چقدر باشد. گفتن این حرفها روی کاغذ خیلی راحت است.
بهم تکلیف داد که تا دو هفته دیگر-که دوباره به دیدنش میروم- بودجه پنج سال آینده را تنظیم کنم.
فکر کنم هفته آینده کلا روی این کار کنم.
بعد دیرترک رفتم ملنو پارک خانه حسین اینها. تا دوازده شب با حسین روی فرم اداره مالیات کار کردیم. معمولا این کار را وکیل باید انجام دهد. اما پول وکیل خیلی میشود. پول ثبت کردن هم خودش میشود ۸۵۰ دلار. همه ترسم این است که دوباره و چند باره کاری بشود. نصف شب برگشتم خانه. اما خوابم نمیبرد.