زویی دخترم است.
روز ۲۴ دسامبر آمد خانه ما. یعنی ما رفتیم از پناهگاه آوردیمش خانه. سگ بزرگی است. در واقع کمی خیلی بزرگ. ناشنواست. البته این بهترین خصلت یک سگ است و من ته دلم میگویم کاش لورکا هم کر بود! هیچ صدایی بیدارش نمیکند. سگها با هر صدای پایی بیدار میشوند. این وقتی میخوابد- که در واقع ۲۳ ساعت در شبانه روز است، هیچ چیزی بیدارش نمیکند. باید بروم دست بگذارم روی پنجههایش که مامان جا پاشو میخواهیم برویم بیرون.
خیلی چیز زیادی از سابقه اش نمیدانند. دو سال پیش از یکی از این مکانهای غیرقانونی پرورش و فروش سگ پیدایش کردند که خیلی لاغر و بیآب و غذا رها شده بود. آن زمان یک خانواده قبولش کرد، اما ظاهرا دیگر نتوانستند نگهش دارند- به هر دلیلی. اینبار آمد خانه ما.
من نگران لورکا و جوبی بودم که آیا میسازند با هم. لورکا با سگهای نر که از خودش جثه بزرگتری دارند، خوب نیست. میترسد و چون میترسد، گربه را دم حجله میکشد. اما با سگهای ماده خوب است. اول با هم کمی راه بردیم و کاری به کار هم نداشتند. به پناهگاه گفتم من یک گربه دارم. که باید برویم خانه ببینم چطور است.
خوب بودند. اصلا کاری به کار جوبی ندارد. لورکا چند روز اول کنجکاو بود. یکی دو شب قهر کرد رفت در اتاق میثم خوابید اما بعد برگشت. اسمش را گذاشتیم زویی.
فکر میکنم خانه را آرام کرده از وقتی آمده. لورکا سگ پر تحرکی است. فضول و احمق هم هست. انرژیاش و عدم امنیتش هم زیاد است. زویی برعکس آرام است. خیلی. لوس هم هست. و با آن جثهاش میخواهد بیاید روی پای من بنشیند. سرش را به دست آدم میمالد که نازم کن. در واقع یک گربه خیلی خیلی بزرگ است.
من پتوی بچگیهایم را از ایران آورده بودم. منا همیشه پتوی من را مسخره میکرد. میگفت زشت و بوگندو است. این سالها با من از این خانه به آن خانه از این انبار به آن انبار آمد. استفادهای هم ازش نمیکردم. انداختمش روی تشک زویی.