یک روزهایی هم آدم از همه چی خوشحال است. خوشحال را برای این میگویم که شاکر بودن برای آدم بیخدا بیمعناست. یعنی منظورم اینجا از خوشحالی همان مفهومی است که یک آدم مومن در شکر بیانش میکند.
رفتم بقالی شیر بخرم. بله. رفتم بقالی و برای حضور بقالی در محلهام خوشحالم. در آمریکا اگر در مرکز یک شهر بزرگ زندگی نکنید، بقالی نمیبینید. یعنی مفهوم سوپر یا بقالی که ما در ایران داشتیم، فقط در مرکز شهر معنا میدهد. تازه آنهم نه هر شهری. یک شهر بزرگ باید باشد که در مرکزش شما سوپر ببینید. در هر جای دیگر باید سوار ماشین بشوید. به یک مرکز خرید بروید. ماشین را پارک کنید. از یک فروشگاه به چه عظمت یک پاکت شیر بردارید. در صف طولانی بیایستید. برگردید سوار ماشین شوید و رانندگی کنید و بعد به خانه برسید. همه اینها برای اینکه دلتان هوس قهوه با شیر کرده و شیر امروز صبح تمام شده در حالی که بقیه اجناس هنوز تمام نشده اند که شما برای «خرید» از خانه خارج شوید. این میشود که معمولا بیخیال هوس بازیتان میشوید.
خب حضور یک بقالی اینها را حل میکند.
فکر کنم فقط در مدت زمان کمی که در سان فرانسیسکو یا واشنگتن دی سی داشتم سر کوچهام بقالی داشتیم. اما الان داریم. با آنکه خانه در حاشیه شهر است، اما بقالی داریم. یک سوپری است که مال یک خانوداه یمنی است. خانواده چون یک سری برادر آنجا کار میکنند. همه چیز هم دارد. تقریبا همه چیز دارد. میوه و سبزی اش خیلی تازه نیست، اما آدم دیگر وسط یک غذا لنگ نمیماند. شیر و ماست و تخم و مرغ هم دارد. حتی عدس و بعضی محصولات صدف!
دیگر همین. قدر بقالیهای سر کوچهتان را بدانید.