رفتم ماشینم را بدهم بشویند. ماشین خاکی بود. همان خاک سفید چسبنده بیابان که سخت تمییز میشود.
به مسئول کارواش گفتم همان سرویس ۲۳ دلاری همیشگی. گفت برای تمییز کردن این میشود ۱۰۰ دلار. برای ماشینهایی که از برنینگمن آمده اند. گفتم من که نمیگویم کار دیگری غیر از همان کار همیشگی کنید. شما همانقدر وقت بگذارید، همان طور تمییز کنید. اگر نشد با من.
گفت نه. نمیشود.
عصبانی شدم.
با شدت دنده عقب گرفتم و از کارواش آمدم بیرون. یک جایی نزدیک خانه دیدم سرعتم نزدیک به شصت مایل است. (سرعت مجاز ۳۵ بود). دیدم ضربان قلبم خیلی تند شده. دیدم آنقدر از دست مردک در کارواش عصبانیام که میتوانم بزنم صورتش را خورد کنم.
آمدم نشستم لبه تخت. ضربان قلبم پایین نمیآمد.
هی به خودم گفتم گور بابایش. فوقش دیگر نمیروی آنجا.
اما مسئله ام اصلا دیگر کارواش نبود. من آدم سختگیری نیستم. دیگر نیستم. کم عصبانی میشوم. خیلی کم. اما یادم آمد یکی دوبار اخر که عصبانی شدم، همینطور شد. یعنی عصبانیتم آنقدر شدید شد که در لحظه میتوانستم هرکاری بکنم. ضربان قلبم بالا میرود و همه چیز تند میشود.
پدربزرگم هم مشکل عصبانیت داشت وقتی زنده بود. البته او همه عمرش داشت. چند وقت قبل داشتیم با مامان حرف این را میزدیم که چرا هیچ وقت کسی فکر نکرد که شاید اینهمه عصبانیت بیماری باشد.
حالا نمیخواهم بگویم که من هم دچار بیماری عدم کنترل عصبانیت شدهام. اما عصبانیت خودم را- حتی اگر سالی دو بار اتفاق بیافتد- دیدهام. از آن ترسیدهام. احساس میکنم وقتی عصبانیام میتوانم همه چیز را خراب کنم. از دست خودم عصبانی بودم که اصلا چرا باید سر یک مسئله به این بیخودی اینطور رانندگی کنم، حال جسمیام این طور بشود. نتوانم خودم را کنترل کنم. گفتم آخر فاک یو گفتن به کارگر بدبخت کارواش چه فایدهای دارد. در عصر و زمانهای که میتوانی بروی بهشان صفر ستاره بدهی در Yelp و ازشان آنجا بد بگویی که بازارشان کساد شود.
این عصبانیت خیلی ترسناک بود. بدیاش این بود که در لحظه اصلا نفهیدم که دارد اتفاق میافتد. من استاد آرام کردن خودم هستم. میتوانم ضربان قلبم را پایین بیاورم. اما اگر بفهمم که دارد اتفاق میافتد. فکر کردم اگر لورکا توی ماشین بود و من با آن سرعت رانندگی میکردم و میرفتم توی درخت چه میشد.
میدانم این قرصهای نارکلپسی در تند کردن همه چیز زندگیام بیتاثیر نیستند. اما چه کنم؟ آن را نخورم که باید همه اش بخوابم.
ترسیدهام. از خودم.