«برنینگمن» رو همونی که هست میگم. به عنوان اسم خاص. مرد سوزان ترجمه فارسی جالبیه. ولی برنینگمن نمیشه.
***
تجربه امسال با دو دفعه قبل یه سری فرقهای اساسی داشت. اولین باری بود که خودمو عضو گروهی (که بهشون میگن کمپ در برنینگمن) حس میکردم. سال اول کنار کمپ یکی از دوستانمون چادر زده بودیم و با اونکه آدمهای نازنینی بودند، اما من عضویتی به گروه نداشتم. پارسال هم -که دفعه اولی بود که با این گروه امسالیم میرفتم- حس خاصی بهشون نداشتم. تقریبا همه رو بار اول بود که میدیدم. آشنای من هم نبودن. آشنای دختری بودن که پارسال باهم رفته بودیم. (امسال نه). اما در طول یک سال گذشته، آدمهای این گروه،یا حداقل تعدادی از اونها، تبدیل به دوستان خوبم شده بودند. این بود که امسال در واقع با دوستانم میرفتم.
برنامه یک هفته است. روز آخر همیشه روز کارگر اینجاست. اولین دوشنبه ماه سپتامبر. بنابراین تاریخ برنامه همیشه با اون تنظیم میشه. سالهای قبل من همیشه سه شنبه رفته بودم تا یکشنبه. اما امسال همه هفته رو رفتم. (البته باز هم برای مراسم سوزووندن معبد نموندم.)
امسال برای اولین بار به طور جدی شبهای برنینگمن رو تجربه کردم. سالهای قبل شبهایی بود که تا صبح رقصیده بودم و گشته بودم، اما نه شش شب کامل. (فقط یک شب رو کامل خوابیدم). بقیه خوابها در طول روز اتفاق افتاد. کاملا میشه گفت که شبهاش یک دنیای دیگه است. نه لزوما خوبتر یا بدتر. مطمئنا سردتر، اما متفاوت با روز. تازه آدم میفهمه این آثار هنری رو اینطوری ساختن برای مغز آدمهای روی اسید در شبها!
تجربه دیگه هم اومدن کسی بود که نه قرار بود بیاد، نه من فکرشو میکردم بیاد، نه امیدوار بودم که بیاد. منتها ما ها هم حق داریم یه وقتایی آرزوهامون برآورده بشه. این بود که فهمیدم چقدر کیفیت بودن تو اون فضا میتونه بسته به همراه آدم فرق داشته باشه.
یه فرق اساسی دیگه هم این بود که خیلی کمتر از دو سال دیگه آدم تازه دیدم. احتمالا از خستگی. شاید هم به خاطر آدمهای خوبی که دور و برم بودن. این رو البته نمیخوام بذارم تکرار بشه. برنینگمن تجربه آدمهاست نه بیابون و خاک و دوا و مجسمه و موسیقی و رقص. این رو امسال کم داشتم.