دیدید یه روزهایی هستند که اندازه یک سالند؟ روز نوئل سال ۲۰۱۲ واسه من همچین چیزی بود. الان که دارم اینا رو مینویسم تقریبا سه صبح هست و هیچ جوری نمیتونم بندازمش واسه فردا.
صببح تو هاستل – تو همون فلورانس- بیدار شدم و صبحانه خوردم و بعد راه افتادم تو شهر. رسما هیچ جا رو هم بلد نبودم. یه نقشه گرفتم روش هر جا نوشته بود پلازا رو میرفتم. اول رفتم یه کلیسا دیدم بازه رفتم تو صف در مراسم مس و آقای کشیش به ما نونی دادند که در واقعا گوشت مسیح باید میبود. یه بار دیگه م در اکوادر گوشت مسیح خورده بودم. رفتم یه ذره با ایمان مردم نگاه کردم و درسهای اخلاقی برای خودم گرفتم که گفتم مینویسم، اما الان اصلا در مقایسه با بقیه اتفاقات روز مهم نیستند. بعدش همینطور نابلد نابلد از یه جایی جنوب رودخونه شهر سر در آوردم که بعد فهمیدم یه جای معروفی هست. (انسان متعهد وبلاگ نویس باید به تک تک اینجاها لینک ویکی پیدیا بده، اما من انسان متعهدی نیستم.) یه جایی بود به اسم میکل آنجلو پلازا که قرار بود مجسمه آقای میکل آنجلو رو بسازن، اما بعد یه مجسمه برنزی از دواود رو میسازن. خب من یک ساعت خوبی اون بالا بودم و شهر رو توی مه و غبار دیدم و راه افتادم برم به سمت یک باغهایی که سمت چپ اون پلازا باید قرار میداشت.
خب ما راه افتادیم. هی رفتیم، هی رفتیم، هی رفتیم. همه جا قشنگ، بارون خورده، خیس، دلپذیر، سبز..اما هی هم از آبادی و ماشینها و جاده دورتر شدیم. یه یه ساعتی راه رفتم و هی سعی کردم به خودم تلقین کنم که نه بابا گم نشدی که. تازه اون وسط به دو تا خانواده آمریکایی از خودم بدتر آدرس هم دادم!
اما ظاهرا گم شدم. یعنی از یک روستایی سردر آوردم در تپههای جنوبی شهر. ولی خب یک چیزی میگم یک چیزی میشنوید. اگه مستی ساعت سه صبح نبود عکسهایی ازش رو میذاشتم. اما تصور کنید کوچههای باریک سنگفرش خیس، دیوارهای کاهگلی، بوی چوب سوخته دودکشها و درختهای زیتون. من همینطوری محو این تصاویر هی راه رفتم، هی راه رفتم، هی راه رفتم. یه سه ساعتی شیرین راه رفتم اما تقریبا هیچ اثری از آدمیزاد و جاده اصلی نبود. هی پیش خودم فکر میکردم الان از یکی از این خونه های قدیمی باید یک شخصیت جورج کلونیواری – که انگلیسی سلیس هم حرف می زنه- بیاد بیرون و خیلی هالیوودیطور منو برای شام روز کریسمس به خونهاش دعوت کنه. اما خب طبعا همچین اتفاقی نیافتاد.
ساعت تقریبا چهار بعد از ظهر بود و من از ده و نیم صبح داشتم راه میرفتم. صبحانه و ناهار که بماند، روم به دیوار تنگم گرفته بود رسما چشام هیچجا رو نمیدید. عقلم هم قد نمیداد بزنم یه گوشه قضای حاجت کنم. اما این روستاهه هرچی بود خیلی خوب بود. اینجا بود که من به یک نتیجه رسیدم و اون این بود که اگه آدم تنگش نگیره، گمشدن خیلی بهتر از راه سرراست رفتنه.
القصه، خیلی من محو این تصاویر خدایش رویایی و انشاوار بودم که بالاخره به لطف یک زوج هندی۰ که به نظرم فرشته بودند که در قالب انسان ظاهر شدند که منو نجاب بدن- راه شهر رو پیدا کردم و اومدم پایین. اما خب. این جریان مال ساعت پنح عصره.
بعد انسان پررویی هم هستم. با اون وضع تنگ گرفته، حاضر هم نیستم برم یه جایی سرپایی یه آبی چایی چیزی بگیرم کارم رو هم بکنم، خیلی شیک دنبال رستوران میگشم چون هوس ماکارونی کرده بود.
آخرش تو همون جنوب شهر یک رستوران پیدا کردم به اسم دانته. اول توالت و بعد هم شراب و غذا.
آما این پایان روز نبود که. ما غذا سفارش دادیم با یه نیم بطری شراب (حرص داشتم و چشم گرسنه تشنه بود.) حالا یا از زور گرسنگی یا از فرص مستی یا شاید هم واقعا رسما بهترین ماکارونی زندگیم رو اقای دانته گذاشت جلوی جشمم. آی خوب بود. آی خوب بود.
بعد خود آقای دانته اومد سرمیز. من هم خیلی شیک گفتم آمریکایی هستم. آقای دانته میامی رو دیده بود. یه ذره حرف زدیم، سریع صمیمی شد اومد نشست سر میز گفت این شراب آشغال چیه میخوری. بیا شراب خوب بخور. بعدش واسه خودش نون روغن آورد و شراب و من که انسانی نیستم از شراب بگذرم که! همینچوری با آقای دانته شراب خوردم. آقای دانته مامانش مال امارات متحده بود و باباش مال رم. یک سری جاهای خوب در رم بهم معرفی کرد و بعد هم همونطوری خیلی سرخوش با من اومد یک جایی یک قهوهای خوردیم که به نظرم از بهشت آورده بودند. خیلی هم مودب و ایتالیاییطور آخرش دست ما رو بوسید ما راه افتادیم سمت هتلمون.
اما خب این جریانات مال مثلا هفت شبه. ما رسیدم دم هتل دم پلهها تلفنمون زنگ زد نشستیم با صحبت با دوستمون. هوا نم نم بارون، کله من گرم شراب خب طبیعی که آدم هوس سیگار کنه. من هم سیگار نداشتم. همینطوری پای تلفن از یک بنده خدایی پرسیدم سیگار نداری؟ بهم تو جواب میگه نه. آدامس میخواهی؟
بعد خیلی آقای ایتالیایی قشنگی بود. به نظرم کفر بود آدم آدامس نگیره ازش. بعد گفت کجایی هستی منم گفتم که سخته توضیح دادنش و راست گذاشت کف دستم که تو که معلومه ایرانی هستی! خب ما داشتیم با انگلیسی دست و پا شکسته این آقای لوییجی سر و کله میزدیم که دوستشون آقای سیمونه هم رسیدن، گفتن خب بیاید بریم اینجا این بغل قهوه بخوریم.
ما هم گفتیم کار و زندگی که نداریم که. بریم. رفتیم اون بغل بشینیم قهوه بخوریم، آقای لوییجی هی دست میبرد تو این موهای ببعیطور ما. منم فکر کردم دنبال تارهای سفیده. گفتم برادر پیر شدیم چیکار کنیم. بعد اما آقای سیمونه توضیح دادکه آقای لوییجی مو درستکن (همون استایلیست و چه می دونم آرایشگر هستند) و این که موهات کج و معوحه آزارش میده! بعد خب گفتم فیلم هالیوودی میخواستم اتفاق بیافته اون بالا کوه نیافتاد. این پایین دم مجسمه آقا داوود افتاد. آقای لویجی گفت بیا بریم موهاتو بشورم درست کنم! من گفتم که باشه اما واسه درست کردن مو من با کسی نمیخوابم. آقای لوییجی به آقای سیمون گفتند که برای من به انگلیسی بگه که این اصلا حرف خوبی نبود که من زدم! بعد یک مقداری هندونه زیر بغلم گذاشتند در خصوص چشم و مو و این صحبتها و من خر شدم رفتم یه کوچه پایینتر آرایشگاه آقای لوییجی که به خاطر روز نوئل تعطیل هم بود.
القصه، این آقای لوییجی سر ما رو شست و اصلاح کرد! فکر کنید من از ده صبح بیرونم، بعد یه دفعه سر از آریایشگاه در آوردم و موهام بود که کف زمین ریخته میشد. هیجی. ما موهامون خیلی فشن شد به قول آقای لوییجی و بعد گفتند که حالا میتونیم تو رو ببریم مهمونی!
طبعا آدم در همچین مواقعی خیلی نباید اعتماد کنه و ذوق کنه بگه ای ول بریم. اما خب آدم؟ من فقط پرسیدم که شما احیانا قاتل زنجیرهای یا قاچاقچی اعصای بدن نیستید؟ اونا هم گفتند نه. منم گفتم باشه پس بریم. بعد هم گفتم که من شب باید تو تخت خودم بخوابم. شما و غیرتتون دیگه! آقای سیمون هم که تصمیمش رو گرفته بود که با من ازدواج کنه (چون میخواد بیاد توی بوستون رستوران ایتالیایی بزنه و گرین کارت لازم داره) گفت که من خودم ازت مراقبت میکنم.
خب حالا من کوله پشتی سفر کن، لباس مهمونی از کجا بیارم بپوشم؟ طبعا نداشتم. همونطور با لباسی که از ده صبح تنم بود رفتم مهمونی اینا. دم در گفتن این لباسش مناسب نیست، راهش نمیدیم. اما یک چیزهایی به ایتالیایی گفتند که من فکر می کنم این بود که این آدم آمریکاییه و آمریکاییها لباس حالیشون نیست (کاملا درسته) و این دیگه لباس مهمونی اش هست. راهمون دادند تو.
مهمانی غریبی بود خدایش. چون حوصله ندارم توضیح بدم، میذارم یه وقت دیگه. اما برادران ایتالیایی به قولشون عمل کردند و من بالاخره به هاستلم رسیدم. صبح از ده شروع شد و همه این اتفاقات در شونزده ساعت گذشته افتاد. البته هنوز سوار موتور اسپا یا فیات نشدم. ماشین آقای سیمونه یک چیز آلمانی بود.
فردا صبح (یعنی چند ساعت دیگه در واقع) میرم رم.
یک درسهایی هم امروز صبح از تاریخ گرفتم که چون الان حس جمع بندی اخلاقی ندارم نمینویسم. راستش همین الان که برای اولین بار به پشت سرم دست کشیدم، حس کردم موهام کلا زیادی کوتاه شده. اما خب مو بلند میشه.
خسته اما حسابی خوشحال و شنگولم. همینهای سفر هست که آدمو معتاد میکنه بهش.