ایمیل زدم که اصلا این خانه شما ساخته شده برای من. اصلا من همان آدمی هستم که برای تکمیل چرخه حیات این خانه نیاز است. من همان حلقه مفقوده داروینی این کلبهام. حتی فراتر از آن، الان فکر میکنم تمام مسیر زندگیام مرا به اینجا رساند که در این خانه ساکن شوم!
البته اینها را ننوشتم که فکر کنند من احیانا خل هستم. گفتم من چه آدم تمیز و مرتبی هستم. چقدر ساکتم. چقدر به گل و گیاه علاقه مندم. تحصیلات عالیه کرده ام (نگفتم که مثل خر پشیمانم و تا خرخره مقروض) و اصلا شما اگر مرا ببینید عاشقم میشوید!
خانم حمیرا (اسم این خانم حمیرا نیست. یک خانم آمریکایی است. اما از آنجا که یک کارهای خاصی میکند و اسمش به راحتی قابل جستجو است و قبلا دیوانگانی در زندگی من بودند که تمام سوراخ سنبههای اینجا را گوگل میکردند و بعد به ملت ایمیل میزدند که فلانی فلان است- باور کنید از خودم نمیگویم- من هم مارگزیده شدهام و اسم این خانم را گذاشتم حمیرا) جواب ایمیل را داد که واندرفول! ما اخر هفته کلبه را به متقاضیان نشان میدهیم. شما فلان ساعت بیا. حالا این کی بود؟ سه شنبه!
پای ایمیل خانم حمیرا لینک وبسایتش بود. “سرخوشی روحانی” رفتم دیدم خانم حمیرا درس زندگی میدهد. که چطور نیروهای درونی خودمان را بشناسیم. چطور تمرین آرامش کنیم و به اطرافمان انرژی مثبت بدهیم. خانم حمیرا در کنار کلاس های هفتگی و کف بینی و کارت تاروت خوانی، به صورت آنلاین هم “مدینیشن” تدریس می کنند!
یک “یا زهرا” گفتم و باز به نیروی عظیم ربایشی “کسخل مگنت” خودم ایمان آوردم. اما این ها مهم نبود. مهم آن کلبه بود و یک هکتار زمین کشاورزی دورش.ایمیل زدم که ای حمیرا، ای نور و انرژی (البته که نگفتم) اجازه بده من زودتر از شنبه بیایم. من مطمئنم اگر مرا ببینید اصلا کار به آخر هفته نمیکشد. قال قضیه را بیا بکنیم!
خانم حمیرا جواب دادند که “یو آر فانی” باشد. بیا. اما ما تا همه متقاضیان را نبینیم جواب نمیدهیم. این ما منظورش خودش و جعفر (اسمش البته که جعفر نیست بلکه یک اسم خارجی است) دوست پسرش بود.
میخواستم بگویم که “فانی” جد و آباد خودت و جعفراند است. اما باز کضم غیض کردم. فردا رفتم یک بسته شکلات خریدم، بفهمی نفهمی گران هم بود. رفتم در زدم. خانم حمیرا آمد در را باز کرد و مرا بغل کرد و گفت بیا تو. من هی تلاش میکردم انرژی مثبت پخش کنم. شکلات را دادم به دستش و گفتم امیدوارم خودش و جعفر جان خوششان بیاید. حمیرا تشکر کرد و گفت که جعفر دیابت دارد و شیرینی نمیتواند بخورد، اما به جایش لبو میخورد. من که ربطش را نفهمیدم اما لبخند زدم و انرژی مثبت پخش کردم. خانم حمیرا هم مثل خودم سوراخهای زیادی روی گوشش و دماغش و ابرویش داشت. خوشمان آمد. گفتم یک جور قشنگی موهایم را بگذارم پشت گوشم که معلوم شود من هم سوراخهای زیادی دارم. بلکه هم انرژی مثبت از سوراخهای گوشم فوران کند.
خانم حمیرا خیلی هیجان زده بود. در خصوص تاریخ خانه با من حرف زد. این که اینجا را پنج سال پیش از حسن (اسم ساختگی است) خریده اند و حسن خودش وکیل بود اما کشاورزی هم میکرد و آن کلبه ته باغ را حسن ساخته و خودش هم سه سال بعد از آنکه خانه را فروخته در آن کلبه زندگی میکرد. بعد یک مقدار در مورد زندگی خودش حرف زد و اینکه در نیوجرزی بدنیا آمده و بقیه خانوادهاش آدم حسابی هستند و خودش اینطور طالع بین درآمده چرا که در جوانی فکر کرده یک چیزهایی را میبیند که بقیه نمیبینند و به یک مدرسه طالع بینی رفته و سالها تمرین و تمرکز و مداقه کرده تا به ابن مرحله از حرفهاش رسیده که پشت تلفن و اسکایپ هم کف بینی میکند و انرژی رسانی میکند. فکر کردم خیلی انرژی محصور در خانه زیاد شده باید درجه انرژی را کم کنم. مثل ترموستات. موهایم را دوباره روی گوشم انداختم که سوراخها را بپوشانم. یک دستی هم به ابرویم زدم که سوراخ ابرو هم جلویش گرفته شود. میترسیدم خانم حمیرا منفجر شود.