ناماسته

دوربین گردنمان بود. هر دوتایمان. این دفعه ویر عکس گرفتن از انعکاس‌ها را داشت. هر انعکاسی، از خودمان در آینه تا انعکاس در چاله‌های آب. مشروبات و مسکرات زیادی مصرف کرده بودیم و سرما هم خیلی حالیمان نبود. یک جایی یک رستورانی پیدا کردیم- بعد فهمیدیم که پشت آن شیشه رستورانی هم هست- ایستادیم و شروع کردیم در ژست‌های مختلف عکس گرفتن. چند تا مغازه و رستوران بعدی هم تکرار شد. (البته بعدا فهمیدیم که رستوران و مغازه هم پشت شیشه‌ها وجود دارند-. می‌ایستادیم و از زوایای مختلف با رنگ‌های لباس‌هایمان بازی می‌کردیم و عکس می‌گرفتیم.

ناگهان جرقه‌ای به مغز من اصابت کرد که زن! پشت شیشه‌ها طبعا باید چیزی باشد. خب آن‌ها یحتمل ما را می‌بینند و ما آنها را نمی‌بینیم. این اکتشاف ناگهانی را با ایشان در میان گذاشتم. خیلی احساس غرور می‌کردم که به به . من چه ظرفیتم در برابر مشربات و مسکرات بالا رفته و هنوز بسیار منتطقی و عاقل هستم. ایشان شروع کرد به سر و کله خویش مالیدن که ای وای چه آبرویمان رفت و چرا فکر نکرده بودیم به این جریان. من هم خوشحال از اینکه جلوی آبروریزی را گرفته‌ام، بادی به غبغب انداختم که بله. حالا حواسمان هست.

مثلا اندازه یک چهارراه را رفته بودیم، که من تازه فهمیدم که چرا ایشان داد و هوار راه انداختند. ما جلوی چندتا  رستوران و مغازه -قبل از اینکه من به اشراق واصل شوم- این کار را کرده باشیم خوب بود؟ من به خیال خودم جلوی یک افتضاح را گرفته بودم. اینقدر  حالم خوب بود که هیچ چیز از گذشته به یادم نمی‌آمد.

این همان روزی بود که آن خانم در آن معازه دست دوم فروشی از پشت دخل آمد بیرون و با دو دستش به ما دست داد و حتی گردنش را کمی خم کرد. آن داستان شاهکار قرن است.

دلم برایش تنگ شده، اما جایش خوب است و خودش می‌داند که جای خوبش کجاست.

این عکس مال همان روز است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.