بالش میذارم کنار سرم شروع میکنم باهاش حرف زدن. یه چیزی بگم؟ نمیخندی بهم؟ قول میدی؟ نه. میخندی. ولش کن. باشه میگم. خب میدونی. من که دیگه اصلا دوستت ندارم. خب. میدونم میدونی. یعنی دارمها. نه دیگه مثل اون موقعها. بعد هی خوشحال میشم دیگه مثل اون موقعها دوستت ندارم. بعد خیلی خوبه و اصلا دیگه حالم بد نمیشه ازت خبری نیست و اینا. خب. یعنی واقعا دیگه مثل اون موقعها نیست. این رو خیلی دوست دارم. خیلی خوبه. البته اینا چیزایی نیست که میخواستم بگم ها. اینا مقدمه حرف اصلیه. خب آره. کلا خیلی خوبه که دیگه مثل اون وقتا نیست. اما خب یه چیزای دیگه هم هست که حالا درسته ازشون حرص میخورمها. اما باز ته دلم هم خوشحالم ازشون. یعنی هم از اینکه دیگه دوستت ندارم خوشحالم، هم از این چیزا که گاهی- فقط گاهیها- میآد تو دلم خوشحالم. مثلا وقتی یه دفعه تو وسط روز تکست میدی. بعد خب صدای زنگ تکست تو خب فرق میکنه دیگه. خب. بعد من مثلا سر کارم. اصلا هم از تو قرار نیست چیزی بشنوم. بعد از تو کیفم صدای بوق شیپور برادران شیردل میاد. خب زنگ تکستهای تو اینه. بعد من یهو قلبم میاد تو دهنم. بعد خب یه دفعه میمیرم که چی شده. بعد فکر کن حالا تو یه چیز خوبی هم نوشته باشی. خب تقریبا هلاک میشم. خب. یا یه وقتی که میرم عکساتو میبینم جونم غش میره. خب این وقتا یه جور خیلی خوبی هست ها. البته گفتم که. من دیگه دوستت ندارم و خوشحالم. اما خب اون وقتا هم خوشحال میشم. یه جور خوبی. نه. دیگه اصلا دوستت ندارم مثل اون وقتا. مطمئنم.