دوشنبه شب بود. دومین شبی که من در بیابان بودم.
برنامه بیابانگردی را معمولا از ساعت ۱۱ شروع میکردیم و اغلب یکی دو ساعت بعد از طلوع برمیگشتیم به چادرهایمان که یکی دو ساعت، قبل از شروع توفان خاک و گرمای سوزنده خورشید بتوانیم بخوابیم.
قرار گذاشتیم آنشب پیاده برویم. (بیابان خیلی بزرگتر از این حرفهاست. باید دوچرخه داشت. اما گفتیم با مغز روی اسید خیلی نمیشود یک گروه ده یازده نفره را کنار هم گذاشت. این شد که پیاده رفتیم. کلا وضغ اینطور شده بود که هر نوری را یک طرف میدیدم میگفتیم برویم سمت آن. نمیدانم چند ساعت گذشته بود که از دور یک بنای مستطیل شکل صورتی دیدم. مثل یک سری پشه که جذب نور میشوند، ما هم رفتیم سمت آن. بنای تقریبا بزرگی بود. شصت هفتاد متر شاید طولش بود. طرحهای اسلیمی آشنایی رویش داشت که مرا خوشحال کرد. یک تونل بود که دو سرش باز بود. آدمها را میدیدم که از هز دو طرف وارد و خارج میشوند.
ما هم گفتیم برویم تو. این بزرگترین اشتباه تاریخ بود!
ما هم به صف شدیم. تونل دوتا صف داشت. یکی صف رفت (از راست) و یکی صف برگشت (از چپ). آدمهایی که از رو به رو میآمدند یکی یکی ما را بغل کردند و از این مزحرفات برنینگ منی گفتند (welcome home! happy burn! breath! …) از همین مزحرفات. ما هم یکی دو تا را بغل کردیم و بیتوجه به احساس خوشحالی عظیمی آدمهایی که از تونل بیرون میآمدند ما هم به همان کار ادامه دادیم! یکی از آنها که بیرون میآمد گفت ای آخرین آغوش! هیچ وقت اینقدر از به آغوش کشیدن کسی خوشحال نبودم! ای کاش ما توجه میکردیم به این علائم!
ما وارد تونل شدیم. و البته شروع کردیم به آغوش کشیدن تک تک آدمهایی که از رو به رو میآمدند. یعنی برای اینکه یک قدم جلو بروی باید یک نفر را که از رو به رو میآمد بغل میکردی. بغل برنینگیمنی هم بغل شل نیست. باید سفت بغل کرد. یک نفر، دو نفر، سه نفر،…شما حساب کنید که در یک صف بهم چسبیده شصت متری که همه تنگ به تنگ هم چسبیده اند چند نفر را باید بغل کرد.
بغلهای اول خب مشکلی نداشت. آدم همچنان لبخند به لبش بود. اما از یک جایی دیگر آدم فکر میکند این تونل وحشت تمامی ندارد. یک جایی فکر کنم قیافه روی اسید من آنقدر وحشتناک بود که آدم رو به رویی گفت تو چرا حالت خوب نیست! تو یک بغل طولانی لازم داری! مرا بغل کرد و شروع کرد به شمردن: پانزده، چهارده، سیزده…
نمیدانم چقدر طول کشید که ما ده نفر از آن تونل وحشت بیرون بیاییم. آمدم بیرون دیدم بچهها از فرط خنده هیستریک پخش زمین شدهاند! همه دچار یک ترامای جدی بغل شده بودیم! نمیتوانستیم بفهیم که واقعا کارکرد آن تونل این بود یا اینکه از یک جایی آدمها فکر کردند خوب است همدیگر را بغل کنند و از این مزخرفات به خانه خوش آمدی و برنتان مبارک به هم بگویند! نمیفهمیدیم که چرا نشانههای اولیه را نفهیدیم و وارد شدیم. نمیفهمیدیم که چرا ادامه دادیم.
الان شاید نشود آن حال را وصف کرد. قیافه آدمهای تراما زدهای که از رو به رو میآمدند. مغز ما روی اسید که قیافه آنها را، فضای نورانی تونل را چطور میدید، اینکه تمامی نداشت. اینکه ما، یا حداقل من، زبانم بند آمده بود و در جواب آدمهای الکی مهربان رو به رو هیچی نمیگفتم و یک لحظه رفته بودم توی آن جلد خودم که نمیتوانم لبخندهای الکی را تحمل کنم و واقعا نزدیک بود بگویم که من دیگر هیچکدامتان را بغل نمیکنم!
چند روز که از آن تراما گذشت، برگشتیم به تونل. دیدیم نه خبری از آدمهاست نه کسی کسی را بغل میکند. یک کار هنری زیباست در وسط بیابان.
***
حالا آمدهام بگردم ببینم اسم کار چه بود و سازندهاش چه کسی!
مشخص شد که اسم کار «روشنایی» است. نه اینکه من ترجمه اش کرده باشم به روشنایی. نه. اسم کار واقعا Roshanai است. بروید وبسایت آقای چارلی گدیکن (اسم فامیلش نمیدانم چطور به فارسی تلفظ میشود) را ببیند. دوستمان یک ایرانی آمریکایی است که از نژادپرستی و ضد مسلمان بودن فضای آمریکا به تنگ آمده است و این تونل را ساخته که راهی به سوی نور باشد!
رفقایم میگویند از وقتی تو را شناختیم، پشت هر وحشتی که تجربه میکنیم یک ایرانی ایستاده است.