در پلایا همه یک اسم دارند. یک اسم دیگر غیر از اسمشان در دنیای بیرون بیابان.
من اسم پلایایی نداشتم.
کمپ رو به روی ما کمپ بزرگی بود به اسم باغهای تابستانی. یک سالن/ بار خیلی بزرگ و مجللی هم راه انداخته بودند توی بیابان. یک روز توفان شن خیلی شدید شد و سایبان کمپ ما را کند و برد. از آن به بعد پاتوق من برای چرت و استراحت و گپ شده بود کمپ رو به رویی. آدمهای زیادی را هم دیدم آنجا.
یک شب (که نه در واقع چهار پنج صبح) بر میگشتم که بخوابم دیدم یک سری آدم آنجا نشسته اند. فکر کردم یک جرعه دیگر مرا نمیکشد. بروم سلام کنم. آقای پشت بار اسمش بود «عمو باک گنده». سه نفر دیگر هم دور بار بودند. یعنی چهار نفر. یک بچه نه ماهه هم بود. زن و شوهری از لوس آنجلس بودند که با بچهشان آنجا بودند و یک پسر بریتانیایی که اسم آلمانی داشت و در هنگ کنگ زندگی میکرد.
وقتی از آدمها اسمشان را میپرسی در آنجا، اگر اسم پلایایی داشته باشند معمولا آن را میگویند. گاهی هم هر دو را. از من پرسیدند اسمت چیست. گفتم هنوز پیدایش نکردهام و عجلهای هم ندارم. خودش باید بیاید سراغم.
ماکسیمیلیان میخواست برود ایران. (کلا خیلی آدم دیدم که میخواستند بروند ایران.) یک کمی با هم حرف زدیم در این مورد. با زن و شوهر لوس آنجلسی هم حرف زدیم در مورد اینکه آیا داشتن بچه توی این توفان و سرما سرد نیست. گفتند راحت هم نیست، اما قرار نیست بچهدار شدن جلوی زندگی آنها را بگیرد. گفتند اسم بچه هست deconstruction. پدر هنوز اسم پلایایی نداشت اما اسم مادر بود آنارشیست.
بعد یک کمی حرف زدیم در مورد زندگی در آمریکا و اینکه هر کداممان کجاها زندگی کردیم. یک دفعه آنارشیست گفت که اوه! اسمت را پیدا کردم. تو «سنتا باربارا»یی.
من نگفته بودم که من دیوانه سنتا باربارا هستم. نگفته بودم که سنتا باربارا تنها جایی است که من به آن میتوانم بگویم خانه. نگفته بودم که آرزویم است که برگردم و آنجا زندگی کنم. نگفته بودم که بهترین سالهای زندگیام را آنجا گذراندهام. نگفته بودم که تصویر من از مزرعه و مهمانخانهام در سنتاباربارا است که هر شب موقع خواب در سرم میچرخد. نگفته بودم که عالم و آدم میدانند که من خودم را سنتاباربارایی میدانم. من فقط گفته بودم که دو سال هم این وسطها سنتا باربارا زندگی کردم.
بعد اینها را گفتم. فکر کنم حتی با بغض هم اینها را بهشان گفتم. آنارشیست گفت که وقتی داشتی اسم شهرها را میگفتی به سنتا باربارا که رسیدی لبخند زدی. احتمالا خودت هم نفهمیدی. نفهمیده بودم.
این شد که یک آدمی به اسم آنارشیست که کمتر از یک ربع ساعت مرا دیده بود، اسم پلایایی مرا پیدا کرد. بهترین اسمی که ممکن بود بر روی من گذاشت.