سفر- آنهم وقتی سفر با کوله پشتیاست و تنها به صرف گشتن و نه که دوست و آشنا دیدن- برای من مدل خاصی دارد. دلم میخواهد بروم هر گوشهای سرک بکشم. از ساختمان و موزه دیدن خوشم نمیآید. دلم میخواهد غذاهای تازه بخورم. بروم مغازههای دست دوم را کشف کنم. از استفاده از اینترنت در سفر متنفرم. از اینکه برای غذا یلپ و زاگات را بگردم بدم میآید. دلم میخواهد با زبان بیزبانی از مردم بپرسم کجا غذا بخورم، کجا بروم. نه اینکه از عذا و جای خواب خوب خوشم بیاید. نه. اما حوصله ندارم برایشان وقت بگذارم. یعنی نمیخواهم به خاطر سفارشهای بقیه بروم یک جا را ببینم. نمیگویم مدل خوبی است. اتفاقا نیست. چون آشغال زیاد گیر آدم میآید. اما برای من همینهایش جالب است. من دوست ندارم در سفر اسیر وای فای باشم. دلم نمیخواهد از قبل جا رزرو کرده باشم. این مدلی نیستم. اینها هم ارزش نیست، بلکه بخش مهمیاش ناشی از تنبلی است. ناشی از این است که حوصله ندارم وقت بگذارم و در مورد جایی که میروم بخوانم. بیشتر دلم میخواهد ببینم. خیلی وقتها هم خیلی از چیزهای خوب از دستم در میرود.
سفر با بقیه آدمها سخت است. آنهم سفر این مدلی. من تا به حال فقط با فرا و عریان این مدلی سفر کردهام و همیشه هم مدل اینطور بوده که فلان جا ساعت فلان همدیگر را میبینیم. اگر هم خواسته بودیم با هم بگردیم که میگشتیم. من اسم این را خودخواهی نمیگذارم. اتفاقا این به نظرم عین احترام به طرف مقابل است و در عین حال فدا کاری الکی هم در خودش ندارد.
من آدم سر به هوایی هستم. این دوستم که با او سفر میکنم عقیده دارد که من دارم با بزرگ شدنم میجنگم، اما اینطور نیست. چون وقتهایی که قرار است بزرگ باشم و مثل بزرگها تصمیم بگیرم به خوبی اینکار را هم میکنم. اما دلم میخواهد وقتی مستم از دیوار بروم بالا. اصلا آدم برای چه میآید تعطیلات؟ دلم میخواهد از زیر نردهها میانبر بزنم. اگر کسی آمد گفت خانوم این کار شما خلاف قانون است، باید برایش بروی زندان، چشمم کور زندان هم میروم. انتظار هم ندارم کسی بیاید مرا بیاورد بیرون. آدم بزرگ کسی است که اگر تصمیمهای -به زغم بقیه- احمقانه هم گرفت، پای عواقبش بیاستد.
سفر با این دوستم نمیشود انگار. دوستش دارم، اما دوستی برایش یک جور دیگر تعریف شده است. به نظرش باید آدمها با هم وقت بگذرانند و حرف بزنند و کارهایشان را با هم انجام دهند، حتی اگر دلشان هم نخواهد. اما من همه حرفهایم را روز اول زدم و به نظرم باهم بودن و با هم دوست بودن، بیشتر به احترام به نظرات طرف مقابل برمیگردد نه به مدائم با هم بودن. کلا هم مدل زندگی من برایش احمقانه است و به قول خودش در سراشیبیام. (البته گفت که سراشیبی به نظرش مفهوم بدی نیست) آدم از دوستانش انتقاد میپذیرد، اما وقتی تمام زندگی و راه و روش و منش آدم زیر سوال است و باید همه چیزش عوض شود، شاید اصلا آن دو آدم به درد دوستی با هم نمیخورند. باید به احترام هم کلاهشان را از سرشان بردارند و از کنار هم رد شوند. دوستی که زورکی نمیشود.
بعد اینها کلیت جریان است که در چیزهای کوچک مثل غذا خوردن و شب کجا خوابیدن هم خودش را نشان میدهد. دوستم اعتقاد دارد که من چون مدت زیادی تنها زندگی کردهام، سنجیدن را بلد نیستم و حاضر نیستم به این تن بدهم که آدم باید برای یک چیزهایی (که شاید درستتر باشد) از چیزهای دیگر بگذرد، اما من مسئلهام این است که درست و غلط مفاهیم نسبی هستند و چیزی که از نظر کسی درست است، لزوما برای بقیه هم درست نیست. یا ممکن است افراد از چیزهای مختلفی یا مدلهای مختلف زندگی لذت ببرند.
خوبی سفر همین است. آدم ممکن است سالها با یکی دوست باشد، اما تا سفر نرود، خیلی چیزها را نمیفهمد. من دوست ندارم – به درست یا غلط- یکی سرم داد بکشد. من هم نباید این را میگفتم، اما گفتم. چون به نظرم لازم بود این را هم بشنود که یک نگاهی بکند ببیند هر کداممان در زندگی در کجا ایستادهایم (با استاندارهای خودش و نه من) و بعد بگوید که من سر تا پایم غلط است. دوستم را دوست دارم، اما میخواهم بقیه سفرم را تنها باشم.