روز کاری بد، سخت، شونزده ساعته. میام از دفتر بیرون و هوا تاریک شده. وسوسه تاکسی گرفتن دارم، اما سیگار بهانه میشه که پیاده برگردم خونه. تو شیشههای مغازهها به خودم و موهای آشفتهام نگاه میکنم. از رژ لب پررنگ صبح چیزی باقی نمونده. پشتم درد میکنه. سیگار پشت سیگار. من حتی سیگاری هم نیستم. فکر میکنم لابد باید در همچین مواقعی سیگار کشید! توی راه میرم یه شراب خنک میخرم. میام خونه. کاهو خورد میکنم با گوجه و یه سینه مرغ پخته شده میاندازم روش به اسم سالاد میخورم. حتی لامپها رو روشن هم نمیکنم که ببینم چی دارم میخورم. سالاد بیمزه رو با شراب قورت میدم که بره پایین. اینترنت ندارم. رادیو پادکست رو روشن میکنم. دیوانههای رادیو چهرازی. میخندم و میرم توی تخت. نه تنها شنا نرفتم که حتی دوش هم نگرفتم. با همون آرایش ماسیده میچپم توی تخت. لامپ روشن نیست، کتاب نمیخونم. فکر میکنم چقدر الان شبیه این فیلمهایی شده که یه آدم تنها تو یه شهر بزرگ زندگی میکنه و روال زندگیش همینه. نمیفهمم که ما ادای فیلمها رو درمیاریم و خودمون رو میذاریم جای قهرمانهای داغون اونا- مثلا سیگار میکشیم وقتی سیگاری نیستیم یا کاهو رو با شراب قورت میدیم- یا اینکه ما اصلیم و اونا از زندگی ماها- تنهاهای شهری- فیلم میسازن. یه ذره فکر میکنم میبینم خیلی مرغ و تخممرغ طور هست جریان. میگم مهم نیست. فکر بعدی.
فکر میکنم الان خوشحالتر بودم اگه یکی بود که بچپم توی بغلش یا همینجوری تنهام بهتره. اگه یکی بود- حالا مثلا خیی خوبش-، فیلم اینطور عوض میشد که من از در میاومدم تو. غذا آماده بود، خونه هم تمییز. یه ذره غر میزدم که چرا کار زیاد بود و بدیاش چی بود و اونم میگفت که ای بابا. پیش میاد دیگه. بعد منو ماچ میکرد میگفت همینه دیگه. بعد میگفت که چقدر من زن موفقی هستم و مطمئنه که رئیسم میفهمه و فردا همه چی درست میشه و من باید الان دیگه بهش فکر نکنم. بعد من میرفتم دوش بگیرم (همونطور که با بوی گند سیگار و همه خستگی روز که نمیشد بمونم) اونم غذا آماده میکرد و بعد یه ذره در مورد اخبار و اینا حرف میزدیم و من سعی میکردم لبخند بزنم و فراموش کنم که روزم چقدر گند بوده و من هزارتا بدبختی و بدهکاری ندارم و اوباما تو تانزانیا چی گفته و جان الیور اصلا به پای جان استوارت هم نمیرسه و چرا لویی سریال تازه بازی نمیکنه و چقدر حیف شد که نتونستم همراهش برم کنسرت پینک مارتینی و منا خونه پیدا کردنش چی شد و یه برنامه بذاریم آخر هفته یه جا بریم و هم در بهترین حالت ممکن یه علفی میزدیم که آروم بشم و بعد من میخوابیدم، اونم زورکی واسه اینکه تنها نباشه باید ساعت ده میاومد ور من دراز میکشید. (میگم که در بهترین حالت ممکن که خودش روز بد نداشته باشه و …) و گیرم یه ذره سرحال بودیم یه سکسکی (سکس کوچک) هم کردیم و بعدش من بیهوش بودم و اونم یحتمل سر کامپیوترش.
بعد همونطور که کثیف و بوگندو توی تخت غلت میزدم فکر کردم اوه،چقدر کار. از وقتی از در اومدم تو تا الان که دارم میخوابم ده دقیقه هم نشد. زندگی خودمه و وقتی نخوام همه درها رو میبندم و هیچ لامپی رو هم روشن نمیکنم و حتی حموم هم نمیرم و حرف نمیزنم و دست آخر اینکه آیا حاضرم این رو با اون سناریویی بالایی عوض کنم؟
فعلا که این دغدغه هر شب منه. شب شما هم بخیر.