حمیرا حتی از من هم پرحرفتر بود. نیم ساعت نشد که داستان زندگیاش را تعریف کرد. من هم با هر جملهاش یک «وو» میگفتم و انگار میکردم که تا به حال چیزی در این مایهها نشنیدهام. حالا ماندهبودم که چطور بگویم بیا برویم خانه را به من نشان بده.
بالاخره خودش گفت که نظرت چیست برویم باغ و زمین و خانه را ببنیم. گفتم بله بله. البته خیلی مشتاقم داستانهای تو را بشنوم، اما میتوانم کمی طاقت بیاورم.
زمین لخت بود. هست. نا سلامتی زمستان است. اما دو جای باغ درختهای ردوود دارد. من در یکی از زندگیهای قبلیام رد وود بودم. یا خواهم شد. یکی از این دو حالت. دور تا دور کلبه باغچه است. همه چیزی هم تویش کاشته اند. پر از درخت انگور است. گفت که این سیب است، این گلابی است، این هلو، این فلان…راستش خیلی نمیشنیدم که چه میگفت. داشتم در ذهنم بالکن را دکور میکردم. به این فکر میکردم که چوبهایی را که میخواهم از کجا بخرم.
مستاجرهای فعلی از کوهستان آمدهاند. دو سه سال اینجا بودند چون زن میرفته کلاس باغبانی و دانشگاه و کشاورزی و این صحبتها. حالا میخواهند باز برگردند به کوه که آنجا علف بکارند. اگر سال دیگر در کالیفرنیا قانونی شود، این بهترین تجارت ممکن است. حمیرا حرف میزد. من خیلی گوش نمیکردم. کلبه کوچک بود. اما یک لافت چوبی بالای آشپزخانه دارد که اگر آنجا بخوابی، اتاق خواب را می توانی بکنی دفتر کار…این ها را حمیرا میگفت. میخواستم بگویم من اگر یک چیز بلد باشم دکور کردن خانه است. توی راه به این فکر کرده بودم که بگویم قیمت خانه زیاد است و آیا حاضر اند ماهی دویست دلار عوض کار در باغ تخفیف بدهند. اما کلبه و باغ را که دیدم فکر کردم اگر بگویند دویست دلار بیشتر هم بده، حاضرم سه شیفت کار کنم اما باز آنجا بمانم.
تمام باغ را نشان داد. حرف زد. خیلی یادم نیست. میدانستم آنجا را میخواهم. گفتم که من همین الان تصمیمم را گرفتهام. قیمتش هم خوب است. همین الان میتوانم پول پیش را بدهم. حمیرا جان زد زیر خنده که شما خیلی عجولید. اما ما باید همه متقاضیان را ببینیم. گفتم باشد ببینید. اما آخرش اینجا را میدهید به من. گفت که همه انسانها خوب هستند! میخواستم بگویم بابا جان. بله. هستند. اما من بهترم. گفتم پس من کی برگردم. گفت ما این آخر هفته بقیه را میبینیم و تو دو شنبه تماس بگیر. گفتم چشم.