تو خوبی و این همه اعتراف‌هاست

به عکسش نگاه می‌کنم و همه جانم، همه جانم پر می‌شود از چیزی که نمی‌دانم چیست و می‌خندم به خودم که فکر می‌کنم فارغ شده‌ام.

تو خوبی
و این همه‌ی ِ اعتراف‌هاست.
من راست گفته‌ام و گریسته‌ام
و این بار راست می‌گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک ِ من نخستین لب‌خندم بود.

تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی ِ حرف‌های‌ام شعر شد
سبک شد.
عقده‌های‌ام شعر شد همه‌ی ِ سنگینی‌ها شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را
خواند
به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش
تا در بهار ِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست، بزرگ‌ترین ِ اقرارهاست. ــ
من به اقرارهای‌ام نگاه کردم
سال ِ بد رفت و من زنده شدم
تو لب‌خند زدی و من برخاستم.

دل‌ام می‌خواهد خوب باشم
دل‌ام می‌خواهد تو باشم و برای ِ همین راست می‌گویم

نگاه کن:
با من بمان!

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.