این رو یه سال پیش واسه یکی نوشته بودم. دلم میخواست جرات داشتم و میگفتم که هنوز همونجام. دقیقا همونجا. اما پاراگراف آخر…نمیدونم. کاشکی به یقین میتونستم بگم که هنوز همونجام. تنهایی این یه سال گذشته پدرمو درآورد. حالا دیگه نمیدونم.
من از رابطه میترسم. از تعهد میترسم. از انتظار متقابل داشتن میترسم. از حرف زدن میترسم. از حرف زدن در مورد همه اینا بیشتر از همه میترسم. بیفایده است. اگه بدون کلام نشه فهمید، با کلام فقط میشه کتاب قانون رابطه و تعهد رو نوشت و درسش داد.
من دلم میخواد دستامو باز کنم و دل ببندم. یعنی مثلا یه پلی رو تصور کن. فکر کن دلت رو بذاری روی پل و بعد هم سقوط آزاد کنی. اون چیزای خط بالایی اونا همه اینو تبدیل میکنن به بانجی جامپینگ. بعد نمیتونی سقوط آزاد کنی. نمیتونی ول بشی. اینا همه نگهت میدارن که برگردی.
اگه دل رو بذاری روی پل و بعد خودت دستاتو وا کنی و بپری، اون وقت هست که اون ادرنالینه رو میتونی تا وقتی که مغزت متلاشی بشه حس کنی. امیدی به برگشت نیست. همه راه یه طرفه است. اما همه اون متلاشی شدنه میارزه به اون ادرنالین اون وسط راه
اینه که خوشی که دلت رو جا گذاشتی. بقیه اش مهم نیست.
من تو رو یه جایی روی اون پل دیدم. با تو لازم نبود حرف بزنم .لازم نبودبه هیچی اشاره کنم. لازم نبود بگم بند اول کتاب قانون اینو میگه بند دوم این. انالایز نداشتم. انتظار نداشتم.
وقتی بودی بودی و دلم خوش بود و دیدنت از دور همه رویای من شده بود. تصوری بود که من توی اون تصور رها و رنگی بودم. خودم بودم. ساکت بودم. خل بودم. هیچی ماسکی نبود.
رها بودم. خودم بودم.
بقیه اش دیگه کاری نداشت. پریدم. شاید الان جایی هست که قراره مغزم متلاشی بشه. شاید الان جایی هست که باید بگم: اوه. شت.
شاید این شت وقتی هست که انتظار داشتن چیزی شروع میشه. انتظار جواب، انتظار سفر، انتظار باهم بودن، انتظار سکس، انتظار لبخند، انتظار هزارتا چیز دیگه.
دلم میخواست جرات داشتم و کله ات رو میگرفتم توی دستم و میگفتم نترس. نترس. هیچ قیدی نیست. هیچ مالکیتی نیست. هیچ تعهدی نیست. هیچ انتظاری نیست. کسی خط کش دوست داشتن دستش نگرفته که ببینه چی چقدرش کجاش خوبه. بودنه هست که خوبه. همین بودنه. هر وقت که شد. هرجا که شد. اگه اصلا شد. اگه باید رفت که هم باید رفت دیگه. وقتش خودش معلوم میشه. یه کله متلاشی میشه و شاید حتی ادم نتونه بگه اوه شت.