شبی که کوین کاستنر سوار تایتانیک شد
نفر چندم بود؟ خدایش اول که پروفایلم را باز کردم خیلی هیجان زده و مودب بودم و به همه جواب میدادم. همه که نه. حالا یه ذره خوباشونو. بعد دیدم نمیشه اینقدر مودب بود. این شد که شدیم وری سلکتیو! خب داستان این آقا یک مقدار فرق دارد.
این اقا همان شب اول که ما پروفایلمان را باز کردیم نیم ساعت بعدش آمد بهمان پیغام داد و ما خوشمان آمد. گشتیم دیدیم اسمشان واقعی است و توی همان گروهی که خودش گفته بود درام میزد و گوشواره هم داشت. خب آدم دیگر از یک سایت دوست یابی چه میخواهد. بعد این شد که ما با ایشان آن شب چت کردیم و ایشان در نیویورک بودند آن زمان و گفتند یک هفته دیگر بر میگردند. البته یک هفته در همان هفتهای که من در سنتا باربارا بودم یعنی یک سه چهار هفته قبل. سه هفته دقیقا. بعد هفته بعدش میشد دو هفته به الان مانده و خب این یعنی من سه هفته از سریال عقبم در اینجا نوشتن. امیدورام فهمیده باشید چه میگویم.
ما با آن آقا یک صحبتهای خوبی کردیم و با آنکه سنش بزرگتر بود از آنچه که من خیلی برای خودم دست بالا هم درنظر گرفته بودم، اما زبانشان را خوشمان آمد و قرار شد که ایشان آمدند سنتا باربارا، یعنی همان دو هفته قبل ما هم را ببینیم. دیگر این یک هفته هم یک مقداری لاسیدنی تکستی کردیم و خیلی هم احساساتطور بودند و یک طوری هم هیجان زده نشان میداد خودش را که آدم خوشش میآید که خب اصلا هدف این سایت و پروفایل بنده هم همان خوشمان آمدن است.
هیچی دیگر. این آقا آمدند و ما هم بین خودمان بماند یک مقدار لباس حتی سکسیتری پوشیدیم و نه تنها رژ زدیم که لاک هم زدیم. یک طوری آدم احساس میکرد دارد میرود توی یک فیلم دیت و باید حتما استانداردهای هالیوودی را رعایت کند. خیلی داستان طور بود خدایش. زن جوانی که به دیدن دیت بزرگسالش میرود که هنوز ندیدهاش و خیلی هم نامههایی که با پر بهم مینوشتند (کنایه از تکست مسج در آیفون) قشنگ دلربایی میکردند و آه گل سرخی برای تو خواهم آورد که مرا بشناسی در کوچه شلوغ و تو صدای قلب مرا از بزرگراه ۱۰۱ هم میشنوی بود. (کنایه از اینکه هیجانزدهام ببینمت).
هیچی. ما سر ساعت رفتیم و دیدیم خیلی ایشان جنتلمنامه بهتر از عکس پروفایلشان هستند و گوشواره هم دارند و خیلی گوشه خوبی لب دریا میز انتخاب کرده اند و شراب سفارش دادهاند و اینطوری. ما سی و یه ساله یهو رفتیم در جو مثل خانم کینت ویلسنت عزیز (خب چیکار کنم؟ ایگو بالا بود اون شب خیلی) و لبخند زدیم و یک طور ادای صورت که مخصوص صورت عصبی خود عزیزشان هم هست هم سعی کردیم به قیافه خودمان بدهیم و البته الان که فکر میکنم اصلا نمیتوانم قیافه خودم را با آن ادا مجسم کنم و نمیدانم که ایشان آیا مدهوش شدند یا نه. ولی خب برای اینکه جریان فیلم حفظ شود ما اینطور تعریف میکنیم که اینطور بود.
خب چون جریان دیت درست حسابی بود، اول پیش غذا آدم سفارش میدهد. نیم ساعت طول میکشند بیاورند. بعد نیم ساعت طول میکشد غذا را بیاورند و باز هم نیم ساعت هم طول میکشد دسر را بیاورند. فکر کنم یارو بهشان پول هم داده بود که آنقدر به من شراب بخوراند. بماند که من نصف آن وقت فکر میکردم که خاک تو سرت، فردا باید دو ساعت اضافه شنا کنی. کارد بخوره به شکمت. اما خب بطری دوم را که باز کردند دیگر من به کالری اینها فکر نمیکردم. اصلا برای همین است که من از دوسال پیش این مشروب زیاد خوردن را کنار گذاشتم. بسکه من آدم چیپی هستم و یک نصفه لیوان خوردن مرا قیلی ویلی میکند و جنبه الکل ندارم و بعد یا باید برگردم تو ماشینم بخوابم، یا همان وسط مهمانی بخوابم (دوستان محتضر هستند) یا اینکه اگر مشروب سنگین باشد در همان توالت روی استفراغ خودمان بخوابم. (اینها برای شما جکه واسه ما خاطره است. نشون به اون نشونی که ما یه شب تو استفراغ خودمون در خونه آقا داریوش خوابیدیم و به وحید بینوا که آمده بود مرا جمع کند میگفتم بی بی بیا بخواب اینجا. (بعدا تعریف شد اینها).
القصه اینکه ما که فهمیدم جنبه الکل ندارم، به مصرف دخان روی آوردم. خیلی هم معقول. اینها را فکر کنم آن شب اصلا از خاطر برده بودم.
خانم کیت خیلی در نقش خودشان غرق شده بودند و فکر میکردند که خاک تو سرت، همه اش به این لئونارد دی کپریو ها چسبیدی عقلت نمیرسد باید بروی سراغ همان کوین کاستنر خودت. (شرابش خوب بود.) طبعا بقیه فیلم اینطور پیش میرفت که (یعنی ما اینطور میدیدم جریان را) بالاخره بعد از سه ساعت که هرچی توی منو بود را خورده بودند شراب دوم همان تمام شده آقای محترم که انگار همان آدم عاقل اول بود تلو تلوی آرامی خورد و گفت که انگار خیلی من مستم. بعد کوین کاستنر میگوید که نه. تازه می]واهیم برویم یک بار بشینم مشروب بخورمی. اینها شابم بود. بعد خانم کیت میگویند نه. من باید رانندگی کنم و کاستنر میگوید که برایت تاکسی میگیرم و نگران نباش و اینها. خب خانم کیت که خوشان میدانند نباید این را قبول کنند اما چون توی سناریو این بود یک ذره من و من کردند و گفتند که پس برویم یک جایی همین طرفها. در این فاصله هی قیافه پگاه میآمد جلوی چشمم که فردا داشت دعوا می کرد که خاک تو سرت چیپ بدبختت بریزن. چقدر گفتم شب بیا خونه ما. البته لحن پگاه توی چشمهایش است و اینطور نمیشود تعریف کرد. اصلا بدبختانه به نظر نمیرسد.
فکر کنم در این مرحله داشتم در خصوص سیاست و این حرفها یک چیزهایی میگفتم. یادم هست که گفتم که گفتم که احمدی نژاد دکترای ترافیک دارد. بعد در این مرحله آقای کاستنر در این مرحله تشریف داشتند که من باید تو را کشف کنم. من میخواهم درون تو را بشناسم. از این صحبت ها بود. بعد دیگر حوصله من سر رفت. ژانر هیجان و اکتشاف بود. از آنها که همه اش میخواهد آدم حرف بزند و از فردا شروع میکند مقاله نیویورک تایمز فرستادن که این را میخواندم فکر کردم برای تو جالب است. نه اینکه بد باشد. اما این یک ژانری برای ایمپرسیو کردن طرف است. بعد از یک مدت اصلا نیویورک تایمز اپلیکشنش را هم دیگر اپدیت نمیکند. ( فهمیدم که جنبه نرد وجودم الان زد بیرون این را گفتم. ژانر سیلیکون ولی است که همه چیز برایشان اپلیکشن است. از آنها که میخواهند آدم را دانلود کنند و هی مرتب هم آپدیت بشوند و میگویند که خانم استارت آپ ما را بخر). یادم رفت چی میگفتم. آها. حوصله ام سر رفت. ژانر تکراری بود. خب همین بدبختی بزرگ من است. من حوصله ام سر میرود!
من حوصله ام از همه چی سر میرود. فکر میکنم هرچه این ای دی اچ دی رشد کرد در سالهای بزرگسالی من تند تر شدم. هی هم سعی کردم آرام کنم خودم را فایده نداشت. (خب ستیوا جریان را بدتر هم میکند) آخرش به این نتیجه رسیدم که انرژی را در کجا خرج کنم. یکی شان شنا است. یکی سفر است یکی در رابطه نرفتن است و الخ. بدبختی اش این شد که من تند شدم و این شد که من حوصله ام از آدمها سر میرود. دقیق ترش به چشم خریدار است. از دوستهایم حوصله ام سر نمیرود. البته عشا فکر میکند که این یک استراتژی ناخودآگاه من است که بهانه بیاورم و نروم توی رابطه و هی به خودم میگویم که حوصله ام سررفت در صورتیکه حوصله من واقعا سر میرود. بعد میگوید که یا میخواهی تن ندهی یا فکر اینفچوکیشنی. (نمیتوان این را تعریف کنم.) و فکر اینفچوکیشن باعث میشود که بقیه را رد کنی. در هر حال ما همه اش حوصلمان سر میرود مخصوصا از آدمهایی که همه چیزشان سر جایشان است. همه اش قابل پیش بینیاند و هی هنوز میخواهند آدم را کشف کنند. هر دفعه هم یک چیزی را کشف میکنند که قبلا هم کشف کرده بودند.
برای همین بود که آقای کاستنر هم فهمید و هم جریان چیپ بودن ما را فهمید و یک بطری دیگر باز کرد. خب من دیگر چیز زیادی یادم نیست. یعنی یادم است که گفتم می خواهم قهوه بخورم و از آن بار آمدیم بیرون و یک کافی شاپ بیست و چهار ساعته داریم رفتیم آنجا و من قهوه و آب خوردم و یک ذره حالم جا آمد البته نه آنقدر جا که پیشنهاد کوین (کاستنر طبعا) را برای اینکه برویم خانهاش به من چایی نعنا بدهد (به جان خودم این توی فیلم نبود، واقعا گفت) را رد نکردم و یک هو مثلا اینطور شد که ما لپهایمان قرمز شد و سرمان را انداختیم خیلی محجوبطور پایین و ایشان دست مرا گرفتند و گفتند که آه ای زیبای خفته! باور ندارم که دست سرنوشت اینطور تو را به من رساند و اکنون من خوشبختترین مرد جهانم (کنایه از اینکه لبخند زد و گفت این چایی را از هند آورده است و واقعا خوب است). بعد خب من قهوهام را خوردم و بلند شدم که کتم را بردارم که کوین گفت قبل از اینکه برویم و خب میدانی که ممکن است بخواهی شب آنجا بمانی من باید یک مسئلهای را بگویم. فکر کردم الان میگوید که راستش من مدتی است خانه ندارم و در خانه دوستم هستم و یا اینکه یواش بیا زنم بیدار نشه. حدسهایم را نگفتم نشستم و گفتم وات؟
کوین دو دست مرا گرفت (فکر کنم این را از خودم در آوردم. یادم نیست گرفت یا نه) گفت خب من فلان مریضی را دارم. اما مدتهاست دارو میخورم و مدتها است که اصلا عوارضش رفته و هیچ سندرومی هم ندارم فعلا.
خب این موقعیتی نیست که آدم معمولا برایش آماده باشد. اولا که خیلی خیلی حال کردم که گفت. یعنی یک درجه ای از بلوغ را میطلبد،از صراحت را میطلبد که آدم بگوید. من نمیدانم اگر بودم میگفتم یا نه. واقعا نمیدانم. خب خیلی سخت است. آدم دلش میخواهد خب. ازش تشکر کردم که گفت. چند بار هم. بعد چیزی نگفتم. نمیدانستم چه باید بگویم. شانس انتقال مریضیاش با توجه به اینکه هر روز قرص می خورد و مدتها بود سندروم نداشت خیلی خیلی کم بود. اما صفر نبود. طرف قرار نبود دوست پسرم بشود. نمیخواستم باهاش رابطه دراز مدت داشته باشم. برای تفریح بود. اصلا نمیدانستم فردا میخواهم ببینمش یا نه. مست بودم اما اینها را یادم است که بهشان فکر کردم. اما سخت بود که آدم بگوید. خیلی سخت است. هی خودم را میگذاشتم جایش که اگر من بودم و این را میشنیدم چه حالی میشدم.
اصلا خیلی موقیعت سختی بود. کیت ویلسنت جان اینجای سناریو را نخوانده بود. حالا برگشته بود سر همان تایتانیک که نمی دانست چه کند (الان داستان را دارم حماسی میکنم). اصلا فکر کنم آهنگ کافه هم باید تایتانیک میبود در آن لحظه. میبینید چقدر سخت است آدم موقیعت اینطوری را طنز کند. اصلا هم طنز نبود اصلا هم شوخی نداشت. اصلا هم نباید خندید. نمیشود یعنی. دو طرف مستاصل بودند خب. من خیلی ممنون بودم که گفت و میدانستم که اگر هم الان بروم پیشش هیچ وقت نمیتوانم لذت کامل ببرم. همیشه یک جای فکرم به مرض است. این را یک دفعه یادم آمد که اگر بروم هم نمیتوانم لذتی را که می خواهم ببرم. بعد همه اش باید به این فکر کنم که فردا باید بروم تست بدهم فردا باید بروم تست بدهم.
کوین کاستنر را ماچ کردم و دی کاپریو را گذاشتم بماند توی کافه تایتانیک و خودم سوار قایق شدم (کنایه از اینکه برایم تاکسی گرفت و خیلی مهربانانه هم را بوسیدیم و من رفتم خانه خودم. ) من هم خواستم صادق باشم مثل خودش.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات