رفتم ببینم پارسال چه نوشته بودم برای تولدم، دیدم بهبه چه روزهایی بود، چه دورانی داشتیم. چه خوشحال الکی بودیم. چه مهمان داشتم، چه آخر هفتهای بود. چه زندگی کرده بودم. چه نوشته بودم سالم رنگی بود، چقدر هیجان داشت.
حالا اصلا رویم نمیشود بنویسم که این سی و دو سالگی غیر از بیرنگی چه داشت. لامصب حتی کمرنگ هم نبود. بیرنگ بود. بیرنگ.
پایم گیر کرد در کار هشت تا پنج در یک دفتر. با لامپهای نئون. گیر افتادم. سفر نرفتم آنطور که میخواستم. به رفاقتهایم گند زدم. خودم را دوست نداشتم. یک آدمی شدم که فقط میگوید بله باشد که نجنگند. یک آدمی که دیگر از رویاهایش خجالت میکشد. دست کشیده از دوستداشتن. خسته شدن از عاشقی. باخته زندگیاش را به تکرار هر روز. اشک دم مشکش دیگر بند نمیآید. از خواهر کوچکترش که اینقدر قوی است خجالت میکشد. دارد موهایش را بلند میکند فقط برای اینکه مثلا جلوی تکرار کوتاهیاش را بگیرد. بلد نیست با دست و پای لاغر و موی دراز چه کند. فقط محکمتر لگد میزند. بیحستر از همیشه میخوابد. بیشتر از همیشه قرص میخورد. کمتر از همیشه میخندد. سردردش قطع نمیشود. از زور بیجانی ماهی دو بار پریود میشود. به آدمهای عاشق حسودیاش میشود. به زنانی که کسی دوستشان دارد حسودیاش میشود. دلش تنگ شده برای یک بغل ساده، برای یک بیحرفی آرام. برای یک روز وادادن. برای مزرعه نداشتهاش. برای کوله پشتیاش. برای همه چی. دور است و انگار هیچ وقت دیگر برنمیگردد به روزهای پررنگ زندگیاش.
امیدوار بودم بهتر باشم امروز. اما نبودم. دروغ هم بلد نیستم بگویم. شاید سی و سه سالگی بهتر باشد. کاش باشد. کاش درخت داشته باشد، جاده داشته باشد. عشق داشته باشد. کاش تنهاییاش کمتر باشد. کاش دیوانگی داشته باشد. کاش دیوانگی داشته باشد.