بایگانی دسته: بلوط

No to Compulsory Hijab on Election Day

راستش من تا همین لحظه نمی‌دونستم که می‌خوام رای بدم یا نه. در خونه‌ام رو باز کرده‌ام که کسانی که می‌خوان رای‌ بدن جا داشته باشند، اما خودم ناامیدتر از این بودم که برم رای بدم. اما این کمپین واقعا … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای No to Compulsory Hijab on Election Day بسته هستند

فکر کنم خیلی جلوی خودم را گرفتم که این را ننویسم. شاید بیشتر از یک‌سال است. اما خب، هی سندرمش دارد بدتر می‌شود. یک اتفاقی افتاده در گفتار و نوشتار من. نه که فارسی‌نویسی – و فارسی‌نویسی درست- یادم رفته … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتم یک وقتی بود که اصلا برایم نبود که جسمت کجاست. من کنار تو بیدار می‌شدم. با تو صبحانه می‌خوردم، با تو می‌رفتم به کتابخانه. با تو شنا می‌کردم، با تو زندگی می‌کردم. یک وقت‌هایی خودت سر و کله‌ات پیدا … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آدم وقتی یک‌بار می‌برد که برود، وقتی یک‌بار چمدانش را می‌بندد، برای همیشه رفته‌است. حتی اگر بگوید که عاشق است،‌ حتی اگر برگردد، حتی اگر تصمیم بگیرد دوباره بسازد. آن چمدانی که بسته می‌شود،‌ هیچ وقت باز نمی‌شود. در آن … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر کنم هنوز گرممه حالیم نیست چی گذشته بهم هفته قبل. حالا یا اینقدر بدن واکسن تولید کرده که دیگه مصونیت کامل پیدا کردم یا اینکه گرماش که بره دردش شروع می‌شه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این کتاب را میخوانم. میگوید که چقدر ملت (آمریکایی ها) حساس (تقریبا به هرچیزی) شده اند و چطور همه عواطف و احساسا غریضی بشری نام مرض پیدا کرده. کتاب به شدت درگیرم کرده. تمامش که کردم در موردش مینویسم. قول … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از سفر برگشته ام و اینترنت خانه حالا دیگر قطع است. پشیمان شدم از وصل کردنش. کتاب خوانی هایم تعطیل شده بود و کارهای دستم. همه در شور و حال انتخابات اند. من شوقی ندارم. احساس عاشقی را دارم که … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کتابهاى تازه از ایران رسیده اند و من خون تازه توى رگهایم حس مى کنم. فعلا فقط کتابها را ورق مى زنم. این عکس سایه و نوه اش، در کتاب پیر پرنیان اندیش/ عظیمى و طیه، حس غریبى داشت. دو … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتم که باید فلان کار رو (آدم سومی)‌بکنه. خواهرم گفت که خب. فرض کرد که نکرد. چیکار می‌کنی؟ می‌تونی دل‌بکنی و بری؟ گفتم آٰره. (مکث هم نکردم)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه مدته هی به خودم یادآوری می‌کنم که هیچی فضیلت نیست. خیلی چیزا به خودی خود نه ارزش‌اند نه ضدارزش. وقتی آدم ارزششون می‌کنه مزخرف می‌شن. مثل باکرگی. مثل روابط آزاد، مثل ازدواج،‌ مثل طلاق، مثل سفر کردن..مثل هزار تا … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند