آخر هفته خود را چگونه سپری کردید؟

اصولا شب جمعه ( یکشنبه شب خارجی ها) ملت دوتا دوتا میرن یه فیلمی میگیرن, یه بطری شرابی چیزی میذارن رو میز, پاپ کرن درست میکنن و از معمولا برای اهل دل ! از دوحال خارج نیست. یا فیلم رمانتیک میگیرن که هی به سبک نقش اول ها همدیگه رو ماچ میکنن و یه ذره اشک و آه و آخرش به هم میگن وای چقدر خوبه ما همدیگه رو داریم و یا در صورت دوم فیلمی میگیرن که به طور مستقیم رو سایز اعضا و جوارحشون اثر میذاره و شراب و میریم که داشته باشیم….
اما از اونجایی که ما هیچی مون به بقیه آدمیزادها! نرفته استادهامون هم نباید برن دیگه. این شد که یکی از استادهای ما برای برسی دوره رمانتیسیزم اروپا , بهترین رمان رو ” فرانکشتاین” اثر مری شلی تشخیص داد و به ما امر شد که در مورد اون گذارش بنویسیم.
حالا تصور بکن نصفه شبی بشینی فرانکشتاین ببینی و تازه هی سعی کنی کاراکترهای دوره رمانتیسزیم اروپا رو هم اون تو پیدا کنی و یادداشت برداری و یه دفعه از تو خیابون صدای تیر اندازی پلیس بشنوی. اون هم تو منطقه ما که دیگه خلاف کاراش سنجابان!!
داستانی داشتیم ما این شب جمعه ای ( یک شنبه ای) .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آخر هفته خود را چگونه سپری کردید؟ بسته هستند

نتایج نظر خواهی

با تشکر از امت همیشه در صحنه وبلاگستان که اینبار هم با حضور میلیونی خود, مشت محکمی بر دهان همه تحریم کنندگان زدند و با رای های خودشان اعلام کردند که این امت همیشه ایستاده و حاضر در صحنه هست, نتایج آماری پست قبل به این صورت اعلام میگردد
لازم به تذکر است سوال اصلی این بود که آیا وجود عکس نویسنده کمک میکنه به برقراری ارتباط بهتر با نوشته ها یا نه. دوستان لطف کردند مسله رو از جنبه های فرهنگی و اجتماعی زندگی ما ایرانی ها-ی دور از جون عقده ای- هم بررسی کردند.
تعداد کل آرا جمع آوری شده مربوط: ۵۶ رای
مخالفین وجود عکس نویسنده در وبلاگ: ۲۱ رای یا ۳۷.۵%
موافقین وجود عکس نویسنده در وبلاگ: ۱۶ رای یا ۲۸.۵۷%
آرای ممتنع ( فرقی واسشون نداشت) : ۸ رای یا ۱۴.۲۸%
آرای ناواضح ( پاسخ روشن نبود) : ۱۱ رای یا ۱۹.۶۴%
خوب ظاهرا اکثریت ( نه اکثریت مطلق) عقیده دارن که بودن عکس کمکی به برقراری ارتباط بهتر با نوشته ها یا بلاگر نمیکنه. خودم هم تقریبا هم عقیده هستم. مسله ای که هست اینکه تو وجود همه ما حس فضولی – ببخشید همون کنجکاوی- وجود داره. بعد از مدتی که وبلاگی رو میخونیم, برامون جالب میشه که ببینیم آدمی که پشت این نوشته ها هست کیه. برای خود من دیدن عکس خیلی از بلاگر ها شوک بود. نمیدونم کسایی که عکس من رو دیدن چقدر تونستن بین اون آدم با بلوط ارتباط برقرار کنن اما میدونم که خیلی با اون چیزی که تو ذهنشون بود یکی نبود.
در هر حال برای خود من, این لگوی بالای صفحه همه چی هست. یعنی ترسهام, علاقه هام, عادتهام, نوع زندگی ام, عشقم و خلاصه خیلی خلاصه تو این عکسهای کوچیک این آدم نویسنده این وبلاگ جا شده. من ترکیبی ام از همه اون عکسها. قهوره و کیبرد و آسمانخراش و درخت و آتیش ترسهام و روزنامه و فعالیتها و مرد زندگی ام. شاید این بهترین تصویری بود که میشد از خودم ارائه بدم.
ممنونم از همه که نظر دادند برای پست قبل. اولی پست بلوط بود که بالای چهل تا نظر داشت و پنهون نمیکنم که از این خوشحالم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نتایج نظر خواهی بسته هستند

نظر خواهی

به نظر شما اگه بلاگر ها عکسی از خودشون تو صفحه اول وبلاگ بذارن رابطه با خودشون و نوشته هاشون راحت تر میشه یا نه؟
البته میدونم خیلی ها با اسم مستعار مینویسن و شاید داخل ایران محدودیتهایی در این زمینه باشه ( شاید؟؟) اما در یک نظر خواهی کلی شما وبلاگ رو با عکس نویسنده بیشتر میپسندید یا فرقی نداره؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نظر خواهی بسته هستند

هالویین و نوستالوژی دهه فجر!

از تزیین کردن لذت میبرم. اون وقتها که با منا یه اطاق کوچیک مشترک داشتیم, گاهی وقتها تا ماهی دوبار شکل و قیافه و به قول امروزی ها چیدمانش رو عوض میکردیم. فکر میکنم آدم یه جوری نو میشه. دوست دارم برای دکور کردن خرج کنم. اونقدی که برای خرید وسایل خونه با اون بودجه خیلی محدود و قسطی وسواس داشتم و دارم , واسه هیچی دیگه نداشتم و ندارم.
خوشبختانه تو این سرزمین کفر, ملت همه از تزیین کردن و آراستن خونه ها به مناسبتهای مختلف استقبال میکنن. کریسمس, شکرگذاری, هالویین, روز استقلال, ولنتاین و یا حتی روز سنت پاتریک . به خاطر همه این مناسبتها ملت یه سمبلی از در و دیوار خونه ها آویزون میکنن. یا شکل و شمایل میزها و محل کار رو عوض میکنن.
یه جایی مثل اداره راهنمایی رانندگی که دیگه آخرشه. معمولا برای هر مناسبتی از یه ماه قبل شروع به دکور کردن میکنن. و واقعا هم خوب دکور میکنن. من عقیده دارم این کار خیلی تو روحیه افراد موثره. مخصوصا وقتی تو یه اداره یه کار یکنواخت باید انجام بدی.
من خودم از پارسال شروع به دکور کردم. یعنی فقط واسه هالویین و کریسمس. امسال هم رسما به عنوان دکوراتور دفتر منصوب شدم. مزه هم داره. دیروز رفتم یه سری عنکبوت کاغذی و کدوی لامپ دار خریدم و تا همین الان پابرهنه رو میزها بودم که اینها رو نصب کنم. بد نشده. اون بالا که بودم یه دفعه یاد دهه فجر افتادم که اون سالهای دور – ابتدایی- خودمون کاغذ رنگی میخریدم و فانوس درست میکردیم. بعد بین کلاسها مسابقه میذاشتن کی بهتر تزیین میکنه. این اواخر دیگه از این خبرها نبود. دهه فجر چرا کمرنگ شده بود راستی؟
پی نوشت: قصد دارم از هفته بعد یه سری مقاله های جامعه شناسی رو که به نظرم جالب هستند رو ترجمه و خلاصه کنم و بذارم اینجا. البته اصلا نمیخوام قلمبه سلمبه بنویسمشون. به همین زبون زرد بلوطی در میاد. خودم اینجوری راحتترم .کاشکی یه راهی برای بحث و تبادل نظر با دانشجوهای جامعه شناسی ایران هم بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هالویین و نوستالوژی دهه فجر! بسته هستند

دیشب از ساختمون کلاسم تا آخر پارکینگها, جایی که پارک کرده بودم, پشت سر یه دختر و پسر ایرونی راه اومدم.
پی نوشت: خیلی بی تربیت بودند!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

زنان را بزنید که مستحقند!

سؤال
آیا صحیح است که در قرآن مجید اجازه داده شده که اگر زن از حقوق زناشویى سرباز زند، او را تنبیه بدنى نمایند؟
پاسخ
جاى تردید نیست که اسلام خدمات پرارزشى به جامعه زنان عالم کرده و حقّ بزرگى به گردن آنها دارد، حتّى آن دسته از نویسندگان تاریخ تمدّن غربى که نظر خوشى به اسلام ندارد، مانند «کرین برینتون» و «جان کریستوفر» و «روبرت لى وولف» در کتاب تاریخ تمدّن غرب و مبانى آن در شرق، صریحاً اعتراف مى کنند که نهضت اسلام کمک مؤثرى به بهبود حال زنان نموده و قرآن مجید نیز دستورهاى مؤکّدى در این باره صادر کرده است; نمونه آن، آیه شریفه «وَ عَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ»(۱) و «و هُنَّ لِبَاس لَکُمْ وَ اَنْتُمْ لِبَاس لَهُنَّ»(۲) مى باشد.
در بیانات پیشوایان اسلام بقدرى درباره خوشرفتارى با زنان تأکید شده که فرموده اند در برابر آنها حتّى ترشرویى نکنید: «لا یُقْبَحُ لَها وَجْهاً»
همچنین زنان را موظّف کرده که با نهایت مهربانى و خوشرفتارى با شوهران خود رفتار نمایند.
امّا در مورد تنبیه خفیف بدنى زنانى که حاضر به اداى حقّ زناشویى نیستند، دستور صریح قرآن این است که شوهر نخست از طریق پند و اندرز، سپس با جدا کردن بستر خویش و قهر کردن وارد گردد; اگر هیچ وسیله اى مؤثّرنشد، در این صورت مى تواند از تنبیه خفیف بدنى استفاده کند و بدیهى است که این موضوع، یک موضوع کاملا استثنایى و در حقیقت حکم جرّاحى یک بیمار را دارد که مخصوص موارد ضرورت است.
حتّى اگر شوهر نیز از انجام حقوق زناشویى سرباز زند و راهى براى وادار ساختن او به انجام این حقوق، جز تنبیه بدنى نباشد، حکومت اسلامى حق دارد او را تنبیه بدنى نماید.
این نکته لازم به یادآورى است که در بعضى از زنان – طبق نظریّه روان شناسان – همواره یک حالت «مازوخیسم» (آزار خواهى) وجود دارد که گاهى به عللى تشدید مى گردد و به صورت یک بحران روانى بروز مى کند; در این گونه موارد بحرانى و استثنایى، تنبیه ملایم در تسکین روحى آنها مؤثّر است.
به این نکته نیز باید توجّه داشت که تنبیه مزبور نباید طورى باشد که موجب مجروح شدن یا حتّى سیاه و کبوده و سرخ شدن بدن گردد.
۱٫ سوره نساء، آیه ۱۹٫
۲٫ سوره بقره، آیه ۱۸۷٫
( از اینجا کپی برداری شد)
نفرت از همه ذرات بدنم میجوشه. لابد اول باید براتون بچه بزان که صد و بیست میلیونتون کامل بشه و بعد بزنیدشون . کثافتها!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای زنان را بزنید که مستحقند! بسته هستند

نامزدها برنامه های خودشان را به ملت اعلام کنند!

این درست نیست که نماینده ای انتخاب شود و برنامه هایش را اعلام نکند. نماینده ها بدانند در برابر اهالی وبلاگستان مسولند. این نماینده ها باید شفاف سازی بکنند. این ملت علاف ( الاف؟) این شهر باید بدانند فرد اصلح چه کسی است. نماینده بداند که مسول است از طرف بیل گیتس. از طرف روح اینترنت. این نماینده قرار است مجری چه برنامه هایی بشود؟ چه پست هایی قرار است بسازد. آینده وبلاگ نویسان چه میشود.
وبلاگ نویس بیکار است. وبلاگ نویس موس خوب ندارد. وبلاگ نویس زن میخواهد. وبلاگ نویس میخواهد به فضا برود. این وبلاگ نویس امیدش به شماست. حالا شما که میایی اینجا میگویی من نماینده هستم چه کاری کردی برای این وبلاگ نویس؟
به جایی اینکه بروی آن عنصر استکبار استیون اسپیلبرگ را که یک فیلمی ساخت همه زنها در آن لخت بودند و باهم حمام میکردند و همش در حمایت این اسراییل بود استخدام کنی که برای تو فیلم انتخاباتی بسازد این هزینه را نکن. به جایی اینکه بیایی بگویی من از طرف اروپا یونین حمایت میشوم خودت باش. حالا فکر کردی شریف رفتی مردم به تو رای میدهند؟ من هم یک مدت هر روز از جلوی شریف رد میشدم. این دلیل نمیشود. مردم باید برنامه های تو را بدانند.
این نماینده. ای وبلاگ نویس. حالا این دویچه وله صلاحیت دارد یا ندارد به تو ربطی ندارد. تو کار خودت را بکن. تو سعی کن این شهر را آباد کنی. سعی کن چهار تا پتیشن بیشتر امضا کنی. اینکه بگویی من بالاترین ساختم تو را بالا نمیبرد. مردم که خر نیستند. میفهمند. آنها خودشان بالاترین را انتخاب میکنند.
و تو خواهر من که اسمت را گذاشتی سبیل طلا. زن باید زن باشد. مگر زن سبیل دارد؟ زنهای ما باید بدانند که از دامن زن مرد به معراج میرود. اما تویی که سبیل داری این سبیل باعث میشود مرد آن وسط مشغول شود و دیرتر به معراج برود. برو آن سبیل را بند بیانداز. اگر در مملکت شما کسی پیدا نمیشود سبلی را بند بیاندازد اینجا ما یک زری خانومی داریم که ده دلار میگیرد و سبیل شما را میگیرد. شما هم بیا برنامه هایت را برای ملت شرح بده. اینکه مادر شما رفته در جایی ستاد زده درست نیست. مردم از فامیل بازی خسته شده اند. حالا باز اگر باجناق بود یک چیزی . اما مادر نمیشود. این مادر شما به عناصر خائن آش رشته میدهد. او صلاحیت این ندارد.
و شما آن دیگر خواهر من که اعتراض میکردی به نذری خوری همسایه. این نذری ها برکت دارد. این نذری ها بود که این ملت را نگه داشت هزار و چهارصد سال. حالا تو میایی میگویی ملت نذری نخورند؟ شما بدانید که ملت ما مردمی هستند که برای این وبلاگ خون دل خوردند. خونها دادند. شما بدانید ملت گول شما را نمیخورند. شما هم بیا به آغوش این مردم. شما هم برنامه های خودت را اعلام کن.
پیشنهاد من این است که نماینده ها پستی بنویسند و در آن شرح بدهند که سابقه شان چه بود تا ملت آنها را بشناسند و اعلام کنند که اگر انتخاب شوند چه کاری میکنند. این طور اگر داکیومنتری شود بهتر است به نفع جامعه و همه. والسلام.
( ما مخلص همه هم هستیما)
__________________________________________________

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نامزدها برنامه های خودشان را به ملت اعلام کنند! بسته هستند

از داستانهای من و پرزیدنت !

از وقتی احمدی نژاد حرفهای بی منطق جدیدش رو زده, همش دلم شور میزد که ایندفعه کی قراره بیاد و یه چیزی بپرونه. بساطی هم داریم ما. هر روز صبح میگفتم الان هست که آنتونی دوباره سر و کله اش پیدا بشه و من باز باید بگم که جدی نگیره. اونهم بگه این چه پرزیدنتی هست که نباید جدی اش گرفت.
دیروز به ان پی آر گوش میدادم. گزارشی داشتن در این زمینه. که پرزیدنت ایران گفته ما ظرفیت صد و بیست میلیون رو داریم و گفته که به زنها حقوق تمام وقت میده اگه نیمه وقت هم کار کنند . یه میزگردی بود در همین رابطه و عکس العمل فعالان زنان در ایران در این زمینه.
گفته شد درسته که این میگه من با کار زنها مخالف نیستم اما کی حاضره کسی رو نیمه وقت استخدام کنه و تمام وقت پول بده؟ این سیاستی هست که به خانه نشین شدن زنها ختم میشه.
ولی نکته جالب و شاید خجالت آورش ( حداقل برای ما) این بود که آخر میزگرد به این نتیجه رسیدن که پرزیدنت ایران از این حرفها که عملی نشده تا حالا زیاد زده. و احتمالا این هم یه جک اقتصادی سیاسی دیگه هست.
شرم آور نیست که ریس جمهور یه ممکلت – اصلا هر مملکتی- به عنوان یه راوی جکهای بزرگ شناخته بشه؟
اما نکته ای که برای همه جالب بود این بود که چه جوری یه دفعه سه روز تعطیلی خارج از برنامه میشه داشت تو کشوری و تکلیف اقتصاد و برنامه ریزی مردم و دولت چی میشه. این جکی بود که ظاهرا عملی شد.
این دفعه آنتونی حرف نزد ولی رادیوی ملی یه برنامه بیست دقیقه ای گذاشت که معلوم نبود چند میلیون دارن بهش گوش میدن. کاش همون آنتونی میومد من رو مسخره میکرد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از داستانهای من و پرزیدنت ! بسته هستند

قصه دختری که میخواست رنگ عوض کند!

والا از یه سری دور وبری ها که پنهون نیست, از شما چه پنهون که ما در هفته گذشته خیلی سعی کردیم به خودمون و شکل و شمایلمون برسیم. عروسی بهانه ای داد دستمون که یادمون بیاد آدمیزاد به زیبایی هم احتیاج داره. این شد که من هپلی که پشم و پیلی ام گاهی به اندازه مادر آقای غیاث آبادی ( نگم که منظورم سرکار استوار دایی جان ناپلئون هست) میشه یه شب در میون سالن بودم.
جوونی و جهالت و البته قیمت خوب این اطاقک تن گیری ( !) سالن ورزشی دست به دست هم دادند تا ما یکی از ترسناک ترین اعمال زندگیمون رو انجام بدیم و پنج جلسه تن گیری مصنوعی بخریم.
این مجتمع آپارتمانی ما درسته که خوب داره ما رو میچاپه اما امکانات خیلی خوبی داره که از اون جمله هست چند تا استخر خیلی خوب. بنابراین من هیچ وقت تو تابستون احتیاج به این سالنهای مصنوعی نداشتم. زمستونها هم که ماشالله نه که کم سرمایی هستم تمام هیکلم پتو پیچه. همون چند ماه تابستون هست که هفته ای دو بار خوابیدن تو آخر هفته مشکل رو حل میکرد. القصه …
شب قبل از اینکه برم زنگ زدم به خواهر جانم اطلاع بدم. ایشون هم نه کم نه زیاد گفت شنیدی چند وقت قبل یه خانومه توی یکی از این تختها سوخت و خاکستر شد؟ آخه از یه جایی آب رفت خورد به این سیم ها اونها اتصالی کردن…البته تو برو. خیلی خوبه..
ای کوفت. حالا نمیگفتی میمردی؟
یه ساعت بعد برادر جانم تشریف فرما شدن. ” خاک تو سرت. اگه فاینال دستینشن رو میدیدی تا آخر عمرت تو سالن تن نمیرفتی. اگه بدونی چه جوری جزغاله میشد دختره…”
ممنونم برادر عزیزم.
این شد که وقتی ما صبح روز بعد کله سحر خروس خون رفتیم که بریم سالن, یه ماچ محکم گرفتیم از هانی خوابیده و همونجا تو دلم گفتم پدرت رو در میارم اگه من جزغاله شدم بری یه زن دیگه بگیری.
انالله و انا علیه راجعون خوانان بودم که اون آقاهه اومد بهم نشون داد کجا برم و چیکار بکنم. والله وقتی پول نداری و تن هم میخواهی نتیجه اش این میشه که به جای یه تخت درست حسابی میذارنت تو یه اطاقک نیم متری که دورتا دورش لامپهای سفید هست و تو باید اون تو هر چند دقیقه که میخواهی ( که نباید از دوازده دقیقه بیشتر بشه ظاهرا) همونجوری وایستی و عرق کنی. آقاهه میگفت این لامپها قدرتشون ده برابر خورشیده. یعنی دوازده دقیقه اون تو مثل دو ساعت زیر آفتاب خوابیدن هست.
ما عینک مخصوص گذاشتیم چشممون و دوتا دستگیره رو گرفتیم تا این لامپها روشن بشن. آقا ( و خانم) چشمتون روز بد نبینه…لامپها روشن شدن و ما تازه فهمیدیم کجا گیر کردیم. اون همه لامپ با یه حفاظ فلزی جلوشون و من بد بخت که مثل اعدامی ها اون وسط آویزون شده بودم به دوتا دستگیره… هفت دقیقه شده بود هفتاد دقیقه. من با هرکی که میشناختم خداحافظی کردم دیگه. جدا فکر میکردم این الان یه اتصالی چیزی میکنه و من اون تو میسوزم. از ترس باورتون نمیشه خودم رو جمع کرده بودم و مچاله شده بودم…
از شما هم غافل نبودم البته. گفتم الان اینها میبینن چند روزی اینجا آپدیت نمیشه شاید نگران بشن. بعد اونهایی که شماره ام رو دارن زنگ میزنن و آگه هانی یادش نرفته باشه موبایل رو شارژ کنه و چند روزی هم واسه کفن و دفن من مرخصی گرفته باشه به تلفن جواب میده و بعد یکی میاد مینویسه و کامنتهای خداحافظی و غم و من چقدر آدم خوبی بودم و چرا خوبان میمیرند و تازه فکر کردم شاید بلاگچین هم یک پرونده درست کرد از گزیده وبلاگهایی که در مرگ بلوط مطلب نوشته بودن. بعد آقای طراح که اسم رمز عبور وبلاگ رو داره میاد کامنتها رو پابلیش میکنه و از من به اسم استاد سخن و نوشتار – مخصوصا فارسی درست نوشتن- یاد میشه و از این عقدها…
سرگرم همین افکار مرگ و میر و شهرت بعد از مرگ و به خصوص فکر کردن به اینکه چرا ما باید بمیریم تا کشف بشیم بودم که یه دفعه لامپها خاموش شد و وقت تموم شد و من نمردم. نشد که مشهور بشم.
ولی جدا تموم اون هفته رو که هر روز صبح میرفتم تو اون اطاقک تمام وحشت مرگ جلوم بود. خود مرگ یه ور , مرگ در اثر سوختگی همه ور. البته خوب شاید بگید خوب وقتی اینقدر میترسیدی واسه چی میرفتی… اختیار دارید…من پول یه چیزی رو بدم و استفاده نکنم؟ شده بمیرم هم باید میرفتم.
در هر حال, الان لذت میبرم از این رنگ جدیدی که گرفتم…اما خوب مرگ در اثر جزغاله شدن وحشتناکه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای قصه دختری که میخواست رنگ عوض کند! بسته هستند

یه مرگم هست. شاید اثر زندگی توی ده باشه. شاید اثر ندیدن مردم باشه. شاید ترس باشه از غریبه ها.
یادمه اون سالهای آخر- مخصوصا سال آخر- اونقدر بازار مهمونی های ما داغ شده بود که گاهی اوقات تو یه پنچ شنبه باید سه جا میرفتم. میرقصیدم. میخوردم. جیغ میکشیدم. می پریدم. من همیشه همیشه از بودن تو یه جمع – هر جمعی – لذت میبردم. هیچ وقت احساس غریبی و تنهایی نمیکردم. همیشه یه مهمونی همراه بود با حداقل یه دوست تازه. متخصص بودم تو پیدا کردن انسانها و دوستان جدید. خیلی ها بهم میگفتن مسول روابط عمومی. یادمه هنوز.
خودمون رو نبستیم اینجا. اما جمعی هم پیدا نشد که لذت ببریم ازش. لذت نبردم از رفت و آمد با انسانهایی که حرفشون فقط بنزو کردیت و بیزنس هست. نتونستم ارتباط برقرار کنم. از جمع بچه های همسن و سال خودم هم چیزی ندیدم. اونقدر همه چی سطحی هست که عطایش رو بخشیدم به لقاش. خودم رو هم دست بالا نمیگیرم. نه فکر من بهتره نه مال اونها بدتر. از دوجنس متفاوت هستن که کنار هم قرار نمیگیرن.
نوع کارم باعث شده که همکارهام اغلب سن و سالشون از من بیشتر باشه. حداقل ده سال. درگیر خونه و بچه و از این حرفها. کلاسهای دانشگاه هم روزها نیست که من تو جو هم سن و سالهام باشم. کسایی که مثل من عصرها و شبها کلاس برمیدارن کم و بیش آدمهایی هستن با برنامه زندگی مثل من. همه فقط به فکر این هستن که زودتر برن خونه و بخوابن. حال نکردم با کلابهای اینجا. مال من نیست. فقط که انگلیسی حرف زدن نیست. یه فرهنگه. من هنوز نتونستم خیلی قاطی امریکایی ها هم بشم. یعنی جدای کار و گروهای درسی . پیدا نکردم یه سری آدم همفکر رو که غیر از روابط کاری یا درسی وقتی هم برای تفریح بشه باهاشون گذاشت.
شاید هم این وضع کار و زندگی باعث شد که فرصت نکنم فکر کنم رو روابطم. که دیگه درگیری هام به سمت دیگه ای رفته باشه و دلمشغله هام چیز دیگه ای شده باشه. سنم شاید بالاتر رفته و این تاثیر گذاشته. شاید تو این سن سخت باشه ارتباط برقرار کردن. نمیدونم . اما دچار مرضی شدم که اسمش رو میذارم ” افسردگی در جمع”.
چند ماه قبل یه مهمونی شام دعوت بودیم. خانواده واقعا گلی بودن. به معنای واقعی کلمه. اونقدر هم این مهمونی قاطی بود که حد نداشت. هندی و ایرانی و افغان و امریکایی. به محض اینکه آهنگ رقص رو گذاشتن من یه بغض عجیب اومد سراغم. وحید تو اطاق بازی بود. من رفتم بیرون تو بالکن نشستم. هرچی این آهنگ بلندتر میشه بغض من هم بیشتر میشد. تا اینکه ترکید و من هق هق زدم زیر گریه. و خیلی گریه کردم. خیلی. نمیدونم چرا. اصلا نمیدونم چرا. بدجوری دلم میخواست وحید بیاد پیشم. طول کشید تا متوجه نبودن من بشه و من هم که اینجور وقتها موبایل نمیبرم همراه خودم. شاید ساعتی طول کشید تا من رو با اون وضع پیدا کرد و وحشت زده اومد بغلم کرد. سه ربعی حرف زد تا آروم شدم. بخش بزرگی از مهمونی رفته بود تا ما برگردیم.
این مهمونی عروسی هم همون داستان تکرار شد. فرقش این بود که وقتی من فرار کردم اومدم تو بار هتل نشستم و اونجا با اون لباس پرنسسی پف پفی زدم زیر گریه و فقط از بار تندر خواستم کاری به کارم نداشته باشه. تو همون وضع سعی کردم خودم رو روانکاوی کنم که چه مرگم هست. که چرا باید اینطور بشم. یه ذره فکر کردم تلقینه. یه ذره فکر کردم دلم برای لوای مجرد تنگ شده که تو هر مهمونی یه مرضی میریخت و حالا خودش رو بسته. نه اینکه بگم از این فکرهام خجالت کشیدم. شاید درست بود. اما تو همون بعض و گریه هم فقط دلم میخواست تو اون دنج ترین جای هتل هم وحید بیاد پیدام کنه. لوس شده بودم یا دلم ناز میخواست رو نمیدونم. از یه طرف هم دلم برای وحید میسوخت که اونقدر اجتماعی هست و من باید هر مهمونی رو حرومش کنم. که باید یا دنبال من بگرده یا بیاد بشینه با من حرف بزنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند