خروس زری پیرن پری!

یادتونه؟
دنیایی داشتیم ها. هزار بار نوار رو میزدم عقب و از اول گوش میکردم. اما باز وقتی روباه خروس زری رو میگرفت تا دوستاش ( خدایا چی بود اسماشون؟) برن نجاتش بدن بغض میکردم یا میرفتم پشت بابا قایم میشدم. یه ظبط سیاه آیوا بود که بعدها قربانی کنجکاوی رها شد.
یه نوار قصه دیگه هم بود که دوتا کاست داشت اما من فقط کاست اولش رو داشتم. واسه همین هیچ وقت نفهمیدم آخر قصه چی شد. همون قصه معروف ” داشت … ( یادم نمیاد لامصب اسم یارو رو. عبدالعی؟ ) خان پسری…. پسر بی ادب و بی هنری….” چی شد بود آخر این قصه؟
چرا بچه ها الان این کارتونهای عج وجق ژاپنی رو از الدوز و کلاغها بیشتر دوست دارن؟ عروسک سخنگوش چی شد بالاخره؟
بغض کردم. صمد همیشه بغض میاره. حتی وقتی بچه بودم ….

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای خروس زری پیرن پری! بسته هستند

از همه جا.

۱.داشتم به عکسهای خبرگزاری فارس از تشیع جنازه بابک بیات نگاه میکردم.
اصلا فرض کنیم همه این مردم موقع مریضی ایشون هم خبرگیری میکردن و اصلا مرده پرست نیستن و همه هرکاری هم از دستشون میومد انجام دادن و خوب..اینجوری پیش رفت …این چه وضع تشیع جنازه هست ؟ یعنی نمیشه همه آروم وایستن, یه آهنگی گذاشته بشه و هرکی خواست مویه هم بکنه لااقل نره زیر دست و پا له نشه؟
والا به آدم مشتبه میشه اینها فقط موبایل ها و دوربین هاشون رو آوردن عکس بگیرن و فردا برن واسه لیست رفقا ارسال کنن که من رفتم تشیع جنازه فلانی! زشته بابا.
شاید خانواده مرحوم بخواد قبل از گذاشتنش توی قبر یه لحظه تنها باشه, یه کلمه حرف بزنه با عزیزش, آروم گریه کنه…این ها که له شدن زیر دست و پا. بقیه ملت هم که یا دارن عکس میگیرن یا دارن بدن مرحوم رو مچاله میکنن. به خدا اینها اگه هم سنت باشه دیگه گذشته زمانش.
یعنی هرکی بیشتر بره زیر جسد مرحوم و نزدیک تر باشه به قبر و تابوت مرحوم رو بیشتر دوست داشته؟ این نشان دهنده علاقه و احترام هست؟
بابا شما اگه مذهبی هستید و به دنیای بعد از مرگ اعتقاد دارید که خیلی باید از این کفار راحتر برخورد کنید با قضیه مرگ. مگه نمیگید مرحوم- حالا هرکی باشه- روحش آزاد میشه و چه میدونم. میره بهشت. زشته به خدا.
۲. اورکاتم رو بستم رفت پی کارش. راست گفتن آدم باید به حرف یکی از خودش عاقل تر گوش کنه.
۳. وحید موقع ورزش ماهیچه هاش ” دمج” شده ! ( والا ما هر دفعه میرفتیم آرایشگاه, این زری خانم به ما میگفت موهات ” دمج ” شده بیا برات تقویتش کنم! فکر میکردیم فقط مو ” دمج” میشه. حالا دکتر از کجا فهمیده ؟ ازش آزمایش خون گرفتن. یک چیزی ( اسمش رو بلد نیستم) که باید تو کبد دویست تا باشه شده هیجده هزار تا!! از همونجا دکتر گوگولی ما فهمیده که ماهیچه هاش ” دمج ” شده! جل الخالق. مگین همه چی به همه چی ربط داره اینه دیگه!!
۴. به این نتیجه رسیدم که تمام مردهای تاریخ موقع مریضی از ادبیات یکسانی استفاده میکنن. این بابا بزرگ ما هر وقت مریض میشد به مامان بزرگ زیبام میگفت: ” آ… زیبا ! من بمردمه” ( با لهجه مازندارنی بخونید). این عیال ما فقط مدرنش کرده اینجوری میگه” هانی! من مردم.”
۵. ای مهندیسین, دکترین ( دکترها) و مغزهای فرار کرده و نکرده. یه فکری بکنید . یه ورژنی چه میدونم یه چیزی جایی این بلاگ رولینگ مادر مرده بسازید. همش مردم باید برن یو تیوب بسازن حسرتش به دلمون بمونه؟ مگه شما چیتون کمتره؟ به خدا سرویس شدیم . این گوگل ریدر هم اصلا فاز نمیده ( این رو تازه یاد گرفتم. داشتم میمردم یه جا استفاده اش کنم). تو روخدا یه کاری بکنید.
یه لوگو بسازیم توش بنویسم ” بلاگ رولین اعدام باید گردد” ( چون جدیدا خیلی حکم اعدام همینجوری زیاد صادر میشه این رو گفتم که مد هم باشه). یا یه پتیشین بزنیم جمع آوری امضا علیه بلاگ رولینگ.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از همه جا. بسته هستند

سنگسار

۱. یه عادت بدی که دارم و موقع درس خوندن بیشتر خودش رو نشون میده, مشغول شدن ذهنم به یه موضوع خاص هست و اینکه ذهنم بسته میشه. اگه قرار باشه مقاله بنویسم, تحقیق کنم, کنفرانس بدم یا حتی از متن کتابها موضوعی رو پیدا کنم همه میرن حول اون موضوع خاصی که تو ذهنم هست.
تو کلاسهای مقاله نویسی خیلی سعی کردم و میکنم که ذهنم رو از ایران و مسائل ایران یا مهاجرت جدا کنم و از چیزهای دیگه بنویسم. اما سخته و نمیشه. اگه هم بنویسم خوب در نمیاد. این ترم اما استاد نگارش به دادم رسید و گفت تو باید از چیزی بنویسی که لمسش کردی. که تجربه اش رو داری و اون وقت میتونی حس رو منتقل کنی. آرومم کرد وقتی گفت براش مهم نیست اگه من همه مقاله هام هم در مورد ایران یا زنان باشه.
تحقیق آخر ترمم رو دارم در مورد سنگسار مینویسم. باید بگم که دارم اذیت میشم. زیاد. یعنی الان به شدت دلم میخواد عوضش بکنم. وقتی تو گوگل انگلیسی سنگسار رو مینویسی , یکی از اولین سایتهایی که نشون داده میشه یه ویدئو از سنگسار داره. اولین بارم بود که غیر از خوندن یه فیلم هم دیدم در موردش. خیلی اذیتم کرد.
به این کاری ندارم که اعدام باید باشه یا نه. اصلا گیریم که اعدام بکنیم. اصلا گیریم که مجازات خیانت اعدام هم باشه اما آخه اینقدر حیوانی؟ این آدمهایی که تو این ویدئو دارن اینطور سنگ میاندازن و بعد هم سر محکوم رو هی بالاتر میکشن که سنگ بخوره بهشون, اینها تو چه فکری هستند؟ یعنی تصور صواب اینقدر میتونه آدمها رو از انسانیت بندازه؟ این ها انسانن؟
توصیه نمیکنم این ویدئو رو ببینید. من دو دفعه تا وسطش رفتم و ولش کردم. در ضمن من به مقدسات مذهبی کسی قصد توهین ندارم. همه مسایل این سایت و نوشته هاش مورد تایید من نیست. اذیت میشید موقع دیدنش. گفتن از من.
۲. تبرئه دو محکوم به سنگسار؛ پرونده های سنگساری پس از چند سال یکی یکی بسته می شود!
این خبر رو خوندید؟
۳. خبرهای خوبی هم هست از عکس العملهایی که تو این دو هفته بعد از فرستادن ایمیل های حاوی مطالب کمپین سنگسار داشتم. میدونم تو جلسه این ماه راجع بهش صحبت میشه. گزارش رو میذارم بعد از اون مینویسم.
۴. نمیدونم وقتی آدم خودش کاری نمیکنی – حتی در حد یه ترجمه ساده- اجاز داره خسته نباشید بگه یا نه. اما دلم میخواد به اعضای کمپین “ قانون بی سنگسار” خسته نباشید بگم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سنگسار بسته هستند

مدیریت

یه همکاری دارم به اسم ” الین”. Elaine. پارسال که من اومدم اینجا مشغول کار شدم ماههای آخر بارداری اش بود. مسول یکی از برنامه های اصلی اینجاست. یعنی در واقع برنامه نویس اصلی سازمانه. بعد خوب زایمانش شد و رفت یه مدت. بعد هم که برگشت همه اون برنامه های عوض کردن ریس و اون همه تغییر و تحول پیش اومد. این زن همه کاره بود. یعنی برنامه ها رو مینوشت , اون کودتا رو رهبری کرد , عوض بی لیاقتی استیو خودش همه گرنتها رو میگرفت و کلا میشد که گفت که سازمان رو میچرخوند. بعد هم که خوب استیو رفت. تا دبیر کل ( ؟) جدید انتخاب بشه باز هم مسولیتها رو بعهده گرفت و من واقعا میتونم بگم به تنهایی همه خراب کاری یه ساله و اون کسری بودجه رو جبران کرد. امروز یه امیلی از ریس هیت مدیره رسید که تا انتخاب مدیر کل جدید , الین مدیر کل خواهد بود ( هرچند من فکر نمیکنم برای این پست کسی بهتر از اون بتونن پیدا کنن). خوب حالا شما فکر میکنید این خانم الین چند سالشه؟
بیست و سه. بله. ایشون فقط بیست و سه سالشه. یعنی من که پارسال فهمیدم سنش رو اصلا نمیتونستم باور کنم. یعنی اگه رفتار و سواد خودم رو تو بیست و دو سه سالگی نگاه کنم که دیگه باید برم بمیرم.
چند وقت پیش فرصتی دست داد تا با هم برای ناهار بریم بیرون. بهش گفتم که چقدر تحسینش میکنم و اینکه چقدر خنده داره برام که از من کوچیکتره و گفتم چیکار کرده و اصلا مسیر حرکتش چی بوده.
آها. این رو هم بگم که فیلیپنی هست اصلیتش. هر چند فکر کنم چند نسلی هست که اینجان اما خوب قیافه اش آسیایی هست.
برام گفت که بعد از دبیرستان رفته دانشگاه.فلسفه خونده . بعد از اونهم بلافاصله اومده اینجا. اولین کارش این هم در رده مدیریت بوده. ( برنامه نویس ) و خوب فقط هم سه ساله که اینجاست. گفت که آدم خودش هست که خودش رو حرفه ای نشون میده. گفت که شاید از بچگی تمرین میکرده و اصولا مدیریت تو خونش هست. و گفت که رهبر خیلی از برنامه های گروهی دوران تحصیل هم بوده.
نمیدونم. هنوز هم نمیتونم باور کنم این آدم فقط بیست و سه سالش هست. خیلی حرفه ای هست . یعنی کافیه شما ببینیدش تا حاضر بشید همه روز وقت بذارید که براتون حرف بزنه. خوشم میاد ازش.
واقعا چه جوری میشه اینهمه مدیریت داشت؟ من خودم کلا آدم پیش رویی هستم. یعنی اگه تو جمعی باشم نمیترسم از اینکه برم سر گروه بشم. ترجیح میدم بقیه دنبالم بیان تا من دنبال کسی برم. اما فکر میکنم یه ذره الان از اعتماد به نفس همیشگی ام کم شده. شاید به خاطر نوع کارم باشه که مجبورم ماهانه گزارش بدم یا یه چهار چوبی هست که باید همه سال بر طبق اون حرکت کنم. دلم آزادی بیشتر و رهبری بیشتری رو میخواد. فکر میکنم نباید اجازه داد مدیریت خون بیاد پایین.
درسته که خوب خود زندگی یه جور مدیریت میخواد اما منظورم سرگروهی هست. فکر میکنم الان وقتی هست که برای جریان دادن به این توانایی باید حرکت جدیدی کرد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مدیریت بسته هستند

لذتی ناب

چقدر از آمیزش جنسی لذت میبرید؟ از کی یاد گرفتید لذت ببرید؟ اولین پارتنرتون که بهتون اجازه داد به خودتون هم فکر بکنید کی بود؟ میدونید زنهایی هستند که بچه دارن اما هنوز معنی لذت جنسی رو نمیدونن چی هست؟ رو راست باشید با خودتون. چقدر لذت میبرید؟
یاد گرفتیم که بده. بد و بد و بد. اولین باری که پیش اومد ترسیدیم. اما طرف رو دوسش داشتیم. نمیخواستیم از دستش بدیم. اجازه دادیم هرکاری میخواد بکنه. فقط چشممون رو بستیم و گفتیم من هنوز دخترم. مواظب باش. اون هم گفت. باشه حواسم هست. چند بار تکرار شد؟ غریبه که نیستیم با خودمون. چند بار فقط و فقط برای لذت کسی که دوسش داشتیم بدترین نوع درد رو تحمل کردیم؟ میدونید که چی رو میگم دیگه.
هیچ وقت بهتون گفت که به خودت فکر کن . اصلا کی فهمیدید که یک زن هم میتونه لذت ببره؟ یه سوال دیگه. مردها همشون خودشون رو یه چیز دیگه میدونن. همه میگن ” خوب مردها غریزه جنسی دارن اما مال من لعنتی یه چیز دیگه هست. خیلی از حد عادی بالاتره”. این حرف رو از چند نفرشون شنیدین؟
شما چند بار این رو گفتید بهش؟ چند بار تاکید کردید که زنها خیلی شهوتشون از مردها بیشتره و شاید چندین برابر مردها غریزه جنسی دارن؟ گفتید این رو؟ یا ترسیدید حتی در خیالش شما رو شهوت زده ببینه.
اصلا چند بار خودتون رفتید سراغش؟ چند بار شما خواستید و نترسیدید از اینکه یه جور دیگه ! در مورد شما فکر کنه. چند بار خواستید و جلوی خودتون رو گرفتید که اون بیاد سراغ شما؟ چند بار هوس بدن لختش رو کردید و نگفتید؟
میدونید سر خیلی از ما ها چی میاد تا وقتی که تو یه رابطه سالم و درست قرار بگیریم و بفهمیم که لذت واقعی جنسی یعنی چی؟ که خوش شانس باشیم و مردی درست سر راهمون قرار بگیره که به ما عشق بازی درست رو یاد بده. میگم یاد بده چون یاد گرفتنی هست. چون مثل یه فنه. چون کسی از مادر متولد نمیشه که رمز و راز درست عشق بازی کردن رو یاد بگیره. فرقی نداره مرد یا زن یاد دهنده باشه. اما واسه ماها معمولا مردی باید میبود که بهمون یاد میداد.
عشق بازی و امیزش فیلم پورن نیست. همه چی که خالی شدن بدن دو تا آدم نیست. یا به قول دکترم نیم ساعت بالا و پایین جهیدن که نیست.
قشنگی اش به شراب و شمع قبلشه. به لمس آروم شونه ها و بوسه های بعدشه. به نجواهای خالصانه و کنار هم خوابیدن بعدش هست. به اون یه لحظه و بعد شلوار و بالا کشیدن که نیست.
یاد گرفتیم اینها رو؟
میدونید چقدر باید برای یک مرد لذت بخش باشه وقتی شما به سراغش میرید و ازش بدنش رو میخواهید و فقط هم بدنش رو؟ چرا اون باید لذت ببره اما شما نه؟ چرا شما باید بترسید از فاحشه خطاب شدن و اون مست غرور بشه از یک احساس کاملا مشابه؟
ممنونم از مردی که به من یاد داد خودخواهی رو تو عشق بازی. به من شناسوند بدنم رو و فهموند که من انسانی هستم که غریزهای انسانی دارم و باید براشون احترام بذارم.. که تمام اون ماههای ترس و سردرگمی من رو تحمل کرد و حتی به ترس های من احترام گذاشت. به خاطر همه لحظه هایی که گفت به خودت فکر کن و سعی کن از بدن کسی که دوسش داری لذت ببری. به من یاد داد که زن بودن بزرگترین لذت دنیاست. و اونقدر این رو گفت و گفت که من باورش کردم. زن بودنم رو برای اولین بار باور کردم و بهش عشق ورزیدم. ممنونم ازش به خاطر تمام عشق بازی های رویایی این چند ساله دوران دوستی و زندگی مشترک و همه لذتی که من رو غرق کرده.
معتقدم قشنگترین لحظه های زندگی یه انسان وقتی هست که داره با انسانی که دوسش داره یکی میشه و این در هم رفتن بدنها میتونه بزرگترین لذتها و آرامش ها رو داشته باشه. لذتی که با هیچ چی نمیشه مقایسه اش کرد و منظورم هم کاملا لذت این دنیایی و جنسی هست نه هیچ عشق افلاطونی و اهواریی. امتحان کنید.
مرتبط:
آمیزش جنسی, عشقبازی و … از رختکن خاطرات
نازلی میگه به یه نفر تکیه نکنید و خودتون هم دنبال یادگیری برید. راست میگه به شدت. حالا بعدا باید یه پست نوشت از مراجع دیگه ( ازجمله وبلاگها) . (لینک نوشته)
انار خوبم هم یه مطلب تکمیلی خوب نوشته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای لذتی ناب بسته هستند

تفاوتهای تحصیلی

چند روز قبل دیدم حامد خان قدوسی تو نوشته هاش به مطلبی اشاره کرده که مدتهاست برای من هم جالب بوده. اونهم تفاوت درسهای دروه لیسانس هست در اینجا – حداقل کشوری که من الان توش هستم- و دوره لیسانس تو ایران.
من که ماشالله دوبار تو ایران راه لیسانس رو رفتم – یک بار برای عمران و یک بار هم برای حقوق- و هر چند هیچکدوم تموم نشدن اما دو سال اول عمران و سه سال اول حقوق رو تجربه کردم. یادمه اون موقع ها همه هول داشتن برای برداشتن درسهای تخصصی. یه جوری هم انگار بی کلاسی بود خوندن دروس عمومی که خیلی هم محدود بودن البته. یادمه خیلی از اساتید راهنما هم توصیه میکردن که عمومی ها رو بذارید برای سالهای آخر که راحت بگذرونید و هم بشه زنگ تفریح برای درسهای سخت تر. یه جوری هم عمومی ها یا به مسایل دینی مربوط میشد یا یکی دو حوزه خیلی محدود.
اینجا هر چی که درسهام جلوتر میره و من از اون هول اولیه ام کمتر میشه و سعی میکنم سرعت معقول رو برای زندگی ام پیدا کنم خوشحال تر میشم که واحدهام رو منتقل نکردم و تصمیم گرفتم دوباره از نو شروع کنم. شاید به نظر خیلی ها منطقی نباشه اینکه اون همه درسها و واحد ها رو کلا به کنار گذاشت و دوباره از الفبای لیسانس شروع به خوندن کرد. اما خوب من پشیمون نیستم. الان دیگه فقط به فارغ التحصیلی فکر نمیکنم.
ما باید اینجا تقریبا شصت واحد عمومی رو بگذرونیم ( من تقریبا چهل واحدش رو تموم کردم) و بعد از اون دانشگاه مقصد رو انتخاب کنیم. این شصت واحد باید تقسیم بشه به یه سری حوزه ها.
نگارش , ریاضی, علوم اجتماعی, تاریخ, هنر, جغرافیا, علوم طبیعی و ….به خاطر همین هست که خیلی ها اصلا در دو سال اول تعیین رشته نمیکنن. یعنی میان, درسهای مختلف رو برمیدارن و با توجه به علاقه و استعدادشون و اگر بنا بر ادامه تحصیل باشه رشته خودشون رو انتخاب میکنن.
واسه همین هست که منی که رشته ام جامعه شناسی هست باید درسهایی مثل فیزیک, بیولوژی, تاریخ هنر, سینما و یا انسان شناسی رو هم بردارم. البته اولش من هم به همون رویه ایرانم سعی میکردم تا جایی که میتونم تو حوزه های علوم اجتماعی درس بردارم اما الان دیگه اوضاع دستم اومده. دیدم چقدر از تاریخ هنر و یا مردم شناسی لذت میبرم و چقدر این کلاس سینما برای من بیسواد خوب بود.
ببینید. وقتی ما تو ایران وارد دانشگاه میشیم یه ذهنیتی از مسایل دور و برمون داریم. مثلا میدونیم مصدق کی بود, صادق هدایت چه کرد, دریاچه ارومیه کجاست, یا زیره کرمان یعنی چی. اینها اونقدر برای ما بدیهی هست که دیگه وقتی تو کلاس صحبتش میشه لازم نیست بریم تو دایره المعارف دنبال اسم مصدق بگردیم. حالا ببینید اینها تو تاریخ و جغرافیا و بقیه حوضه ها چقدر اسم و رسم و واقعه دارن که حداقل من هرچی هم تو ایران خونده باشم اسمی هم از اونها نشنیدم. شاید برای بچه های رشته های مهندسی یا پزشکی این مسایل اونقدی محسوس نباشه که برای بچه های علوم انسانی و اجتماعی هست. سر و کار اونها بیشتر با عدد و فرمول و قوانین ثابت هست اما انسانی ها اینطور نیست. ثابت و مطلق نیست درسی که دارن میخونن.
من حتی فکر اینکه با این سواد میرفتم مینشستم سر کلاسهای فوق , تنم رو میلرزونه. هنوز خیلی وقتها معنی خیلی از شوخی هایی رو که تو کلاس میشه و همه میخندن رو نمیفهمم. میدونم مثلا اشاره به یه جک هست تو دوران ریاست جمهوری فلانی.. خوب مگه من چقدر کتاب خوندم که اینها رو بدونم. محدودم دیگه.
تو ایران مستقیم آدم رو میبردن مینشوندن سر کلاسهای تخصصی. حالش بیشتر بود , اما در مورد سواد عمومی اش زیاد مطمئن نیستم. شاید اون سریعتر نتیجه بده و این موثر تر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تفاوتهای تحصیلی بسته هستند

هرچی سنم بالاتر میره بیشتر به ارزش داشتن یه دوست دختر خوب پی میبرم. پسرها خوبن. ارزش رفاقت رو میدونن. معمولا مرام دارن و پشت آدم رو خالی نمیکنن. من خوشحالم که همسرم بهترین دوستم بود و بعد از ازدواج این دوستی ادامه پیدا کرد. خوشحالم که از خیلی کارها باهم لذت میبریم یا از خیلی از چیزها به طور مشترک بدمون میاد.
اما دوست دختر یه چیز دیگه هست. آدم فقط با دوستی که دختر باشه میتونه بره ساعتها به بهانه خرید راه بره, قهوه بخوره , بی نهایت لباس امتحان کنه, از پریود درد دارش حرف بزنه, راههای سقط جنین رو بررسی کنه, از عالم و آدم غیبت کنه. یاد پسرهای دوران دبیرستان رو بکنه و بخنده. از درد بند انداختن و آرایشگر بهتر حرف بزنه و زرد زرد زرد باشه و به شدت از زردی اش لذت ببره.
اما سخت هست اضافه کردن آدم جدیدی به رابطه ها. ما ها اینجا خیلی تنهاتر از ایرانیم. من دوستای خارجی خوب هم دارم. جک هم با هم میگیم و تو مال به اندازه فلان پیرمردها گیر میدیم.اما میدونید… نمیشه دیگه. نمیشه زرد بود باهاشون. آخه اون چه درکی از صف تاکسی داره. یا چه میفهمه چرا برای دیدن دوست پسر آدم میرفت توی پارک یا چرا همونجا تو مدرسه با هم حرف نمیزدن. یا چه میدونه بند و ابرو چی هست… آدم ها نیستن که رابطه ها رو میسازن. خاطره ها هستن.
بچه های ایران هم هستن. دوستان ایرانی هم اینجا هستن. اما خودتون فکرش رو بکنید. الان اگه یکی به من زنگ بزنه که بریم خرید من باید برم سراغ پام یا تقویمم ببینم کی خالی هست , کی قراری نیست, تعطیلی هست , کلاس نیست. شاید تا سه تا شنبه آینده یه وقتی جور شد. مسخره هست. آخرش هم حراجی تموم میشه یا هرکی واسه خودش میره.
زندگی شلوغ تنها تر میکنه آدمها رو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دوستی ( ۱)

دختری بود که خانواده من خیلی مخالف رفت و آمد من با اون بودند و این خیلی عجیب بود چون معمولا تو خانواده ما برای پسرها هم نظری داده نمیشد چه برسه به دخترها. بماند که من سه سال باهاش اینور و اونور رفتم . یه دفعه که با اون و منا- خواهر اون موقع دبیرستانی ام- رفته بودیم خرید, اون از پسری شماره گرفت. برگشتیم خونه ما و اون قرار بود شب پیش ما بمونه. آخر شب به اون آقا زنگ زد و قرار شد همون موقع برن جایی همدیگه رو ببین. شب بود. از خونه ما هم تا جایی که باید میرفتیم تاکسی میگرفتیم مسافتی بود. هی گفتم نرو. تاریکه. به چند تا آژانس زنگ زدم بسته بودن. یکی رو که پیدا کردم اومدنش نیم ساعت طول میکشید. پیله کرد که الان میخوام برم. منا هم خیلی ناراحت شده بود. گفتم برو. ولی مسولیتش پای خودت. گفتم به بابات زنگ میزنم. گفتم نصفه شبه. تو کجا میخواهی بری با کسی که اصلا نمیدونی کی هست.
برگشت و آنچنان ضربه ای به گوشم زد که هنوز که بهش فکر میکنم دردش میپیچه. و گفت که من غلط میکنم به باباش زنگ میزنم. و گفت که من و خواهرم داریم از حسودی شماره گرفتن اون این حرفها رو میزنیم. و رفت. پیاده.
هق هق کنان زنگ زدم به کسی که بهترین دوستهام بود و هنوز هم و گفتم تو رو خدا بیا ببین این کجا رفت و چی شد. من نگرانم. اومد اما پیداش نکرد. دختر به تلفن اون جواب داد و بعد از ساعتی من فهمیدم که حالش خوبه و تو هتلی هست.
منا خیلی گریه کرد اون شب و من هم. دلم سوخت برای خودم که به خاطر اینهمه خریتم. به خاطر اینکه اون دفعه ای که قرص خورده بود برده بودمش بیمارستان و به مادرش نگفته بودم. به خاطر دوست دکتری که فقط به خاطر آشنایی چند ساله با پدرم جنینش رو بی سر وصدا سقط کرد . به خاطر خواهرم که خواهر بزرگه همیشه بتش بود و دلم برای صورتم سوخت که اون طوری درد گرفته بود.
———————–
برای دخترها معمولا دوران دبیرستان پر از خاطره هست و برای پسرها دوره لیسانس. اتفاقهای خوب معمولا تو این سالها میافته و دوستی هایی که تو این دوران شکل میگیره پر رنگ تر میشه.
برای من اما دبیرستان چیزی نبود غیر از از دست دادن دوستان قدیمی . فروخته شدن به موج جدید که دوست پسر شناخته میشد و بد هست فروخته شدن یه دختر به دوستی پسر.
اگه بخوام الان برگردم و از بالا نگاه کنم به دوستی هایی که اون سالها شکل گرفت باید بگم روابطم با دوستان پسر همیشه بهتر بود. دوستانی که هنوز هم رابطه های خیلی خوبی رو با هم حفظ کردیم. شکل گرفتن خانواده های جدید مسلما کمرنگ تر کرده اما کمتر پسری هست از دوستان دبیرستان و لیسانس که الان بخوام بهش فکر بکنم و مثل دوستان دخترم بی خبر باشم یا زهر خند بزنم.
شاید نباید این حرف رو بزنم. اما من متنفرم از خط کشی ها و بعد هم از سانسوری که به من بگه تو که یک زنی نباید این رو بگی. گور بابای جنسیت. من این رو دیدم. انکارش نمیتونم بکنم. طبیعی هست که تجربه ها فرق داره و من دارم فقط و فقط از تجربیات خودم میگم. نه شما. در ضمن همه اینها مال دوران شاید قبل بیست سالگی هست. اون موقع ها که وبلاگ نبود. موند رو دلم.
نمیدونم رفاقتی که من اسمش رو میذارم ” رفاقت کیمیایی وار” اصلا میتونه وجود داشته باشه بین دخترها یا نه. من این رفاقت رو تجربه کردم با پسرها. اما فکر میکنم یه مدل خاصی مردونه هست و منظورم از مردونه اینجا جنسیتی هست. مال مردهاست. نمیدونم چرا دخترها وقتی پای یه مرد میاد به زندگیشون تمام رابطه های دیگه ای که دارن زیر سوال میره. انگار با همه وجود میشن ” دختر – مرد” یا وقتی مادر میشن همه وجودشون میشه ” مادر- فرزند” ( میترسم در این مورد اظهار نظر کنم. تجربه اش رو نداشتم و مامانم همیشه میگه تا خودت مادر نشی نمیفهمی. شاید)
من کمتر دیدم پسری وارد رابطه ای بشه و بشه ” پسر- زن” میدونید چی میگم؟ مثلا همه جا بین دوستاش از دوست دختر- همسر- ش صحبت بکنه یا هر موردی رو به اون ربط بده. چیزی که بین دخترها زیاده. گاهی وقتها تو دوران دبیرستان و حتی لیسانس من فکر میکردم اگه این پسرها نباشن ما باید از چی حرف بزنیم.
حتی کتاب خوندنها, فیلم دیدنها, جلسه سیاسی رفتن ها, حشیش کشیدنها و خیلی کارهای عجیب غریب دیگه اون دوران هم انگار یه جوری به دوست های پسر وابسته بود. جرات میدادن به ما؟
من بهترین دوست دوران ابتدایی و راهنمایی ام – که تقریبا نزدیک نه سال باهم دوست بودیم- تو دوران دبیرستان با یکی از فامیلهای ما دوست شد. وقتی بعد یکی دوسال بهم زدن, دوستم با من هم قطع رابطه کرد. چرا؟
این چرا رو هنوز نتونستم بفهمم. باورتون میشه اگه بگم هنوز بعد از یازده سال من خوابش رو میبینم گاهی؟ یا دلم میخواد بدونم الان کجاست… دلم میخواد بگم که دلم براش تنگ شده. رفاقت ما به خاطر یه پسر بهم خورد.
یا بدترین نمونه اش رو که هیچ وقت از یادم نمیره همونی بود که اون بالا گفتم.
البته شاید هم مقتضای هر دوره ای باشه دیگه. دیگه الان دوستی اگه به دایره دوستانم اضافه بشه- که خیلی سخت هست- مسلما از اون بچه بازی های دوران دبیرستان خبری نیست. شاید گذروندن همه اون گریه ها لازم بوده برای بلوغ فکری. الان من به سختی میتونم رابطه جدیدی بسازم. دوستی رابطه پر ارزشی هست. باید براش وقت گذاشت و از خود گذشت. برای من همیشه همینطور بوده. سعی کردم اما دیدم نمیشه. فکر کنم شاید همین زندگی شلوغ هست که آدمها رو بیشتر و بیشتر به زندگی درون خونه ها میبره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوستی ( ۱) بسته هستند

عجب!

والا آدم یه وقتایی یه چیزهایی میخونه که در نهایت تحریم وبلاگ نویسی هم باشه مجبور میشه بیاد بنویسه.
تو کامنتهای وبلاگ دوستانی که در مورد این آقای مصطفی خان لوس آنجلسی نوشته بودن گاهی آدم نظراتی رو میبینه که دیگه خناق میگیره اگه حرف نزنه.
حالا دیدگاه من در این مورد هرچی که هست بماند, اما دیدم دوستی نوشته جایی که نگهبان دانشگاه باید دانشجوی دانشگاه رو بشناسه. آخه مگه دانشگاه آزاد دارغوز آباده که سه طبقه کلاس باشه ؟
این یوسی ( University of California = UC ) ها- دانشگاهای رده اول کالیفرنیا- هرکدوم یه شهرن. و وقتی من میگم یه شهر منظورم واقعا اندازه یه شهر متوسط تو ایران هست. مگه دانشجو کم دارن؟ یا لابد فکر میکنید یه سالن سی نفری کتابخونه هست که سال به سال کسی نمیره توش و فقط دختر پسرا میرن اونجا قرار میذارن یا لابد یه نگهبان با لباس آبی و کلاه سورمه ای نشسته تو یه دونه نگهبانی و داره چایی میخوره.
دانشگاه ما که فکر کنم یه دانشگاه خیلی متوسط و حتی کوچیک باشه تو خودش خط اتوبوس رانی داره. من شبها باید زنگ بزنم پلیس یا شاتل بیاد من رو از دم کلاسم ببره پارکینگ ماشینها. اگه الان به من بگن یه دونه از این نگهبان ها یا پلیس ها یا راننده های شاتل رو شناسایی کن به ولله اگه بتونم. لااقل به نقشه این دانشگاه عظیم لوس انجلس یک نگاه بندازین.
بابا جان. نظر بدید. اما یه ذره فکر هم بکنید. الله و اکبر!
یه چیز دیگه یادم اومد تا بحث این نظرات بازه. یک آقایی به اسم سعید برای من نوشتن:
“همین الان در غرب هم بحث تنبیه بدنی زنان مطرح است
پس لازم نیست آن را به اسلام و فرهنگ شرقی نسبت دهید.”
من به شدت و با علاقه تمام منتظرم ببینم این غرب کجاست و در کجاش الان بحث تنبیه بدنی زنان مطرح هست. این من رو به یاد معلمهای دینی و سخنرانان تلوزیون میاندازه که تا هرچیز اسلام رو میخواستن موجه کنن میگفتن این بحث الان تو غرب هم مطرح هست. یکی هم نبود بگه حالا مگه قراره هرچی تو غرب مطرح باشه درست باشه؟ عقل خود آدم چی میشه پس.
شما مثلا در این جمله بالا میتونید به جای عبارت ” تنبیه بدنی زنان” بذارید: ” مضرات گوشت خوک” , ” عوارض مصرف الکل” , و یه جمله ” اما اسلام هزار و چهار صد سال پیش به این پی برده بود ” رو هم به آخرش.
واسه هممون تکراری هست بسه که شنیدیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای عجب! بسته هستند

مادر بزرگ مصری من

DSC01276.JPG
دیشب تو کلاس تاریخ هنر به شدت خسته و اصلا بی دلیل عصبی بودم. نه حوصله کلاس رو داشتم و نه درس رو. آخر کلاس این خانم سارا ماتسون – که به شدت دوست داشتنی هم هست- گفت بمون. ما هم خوف برمون داشت که چیکار داره.
بعد که کلاس خالی شد, اومد گفت چته . من هم یک لبخند خیلی ملیح زدم و گفتم خسته ام یه ذره. ( از اثرات زیاد وراجی کردن و نظر دادن تو کلاسها اینه که وقتی ساکتی ملت فکر میکنن مریضی). بعد گفت تو رشته ات هنر نیست هست؟ گفتم والا من به عمرم غیر از مداد رنگی اونهم تا کلاس سوم چهارم ابتدایی بیشتر دست نگرفتم. یعنی تو هر چی استعداد داشته باشم وضع هنری ام به شدت خرابه. بعد هم برای اینکه عمق فاجعه رو نشون بدم گفتم مثلا نقاشی رنگ روغن و آبرنگ رو بذارن جلوم نمیتونم تشخیص بدم.
برگشت گفت فردا ( یعنی امروز شنبه) چیکار داری. من هم گفتم هیچی. الواطی. گفت که من فردا گالری خودم نقاشی میکشم بیا اونجا. هر چی دوست داری بکش. گفتم اینقدر وضعم خراب نیست که هنر درمانی ام کنید. خسته ام. گیر داد که بیا اگه کاری نداری. من هم گفتم قول نمیدم .شاید اومدم.
این شد که امروز بعد از ظهر ما در گالری این خانم گذشت. و این نقاشی که این بالا میبینید اولین اثر هنری من هست که در تاریخ ثبت شده.
بذارید یک ذره تکنیکی تر در موردش حرف بزنیم.
این هنرمند برای خلق این اثر هنری از دو تکنیک بسیار ویژه و بدیع استفاده کرده . رنگ زمینه با استفاده از کاردک به کاغذ کشیده شده و بقیه اش رو با قلم مو. ( ببینید چقدر خلاقیت به کار برده شده!) . رنگی که برای تاج این خانم ( لطفا با خانم مارچ سیمسون اشتباه نشود) نشان دهنده اصالت کار این هنرمند هست – که خودش نفهمید چرا رنگ فیروزه ای مورد نظر این رنگی در اومد- و فرم بسیار ویژه لبها که شما اصلا نباید فکر بکنید چون خراب شد این مدلی شده, نشان از راز پنهانی در صورت این زن داره!
ولی خدایش ها. ونگ گوک هم حتی یک دونه از نقاشیهاش رو تو دوران زندگی اش نفروخت. دنیا رو چه دیدی. شاید صد سال بعد ( در حدود سال دوهزار و صد وهفت) این نقاشی رو سر آغاز یک دوران جدید مدرنسیم شناختن. شاید صد سال بعد همین نقاشی با قیمت دویست میلیون دلار تو یه حراجی تو لندن به صاحب اون موقع گوگل فروخته شد. و بعد گوگل با افتخار اعلام کرد که ما اون موقع تو روزنگار اینترنتی ! این هنرمند تبلیغ میدادیم!! هی هی هی. چه روزگاریه. همه بعد از مرگشون شناخته میشن.
در هر حال , چون این اثر هنری با الهام از عکس این مجسمه کشیده شد و خوب چون قرار بود جوون در بیاد اما نمیدونم چرا در نیومد, اسمش رو گذاشتم مادر بزرگ مصری من! در ضمن گوشهاش قراره بعد از خشک شدن رنگها با زغال اضافه بشه که این خودش یک تکنیک به این اثر اضافه میکنه!
در آخر اینکه اولین اثر خودم رو به صنم گلم, آذر عزیز وریرای دوست داشتنی تقدیم میکنم که تولد هر سه تاشون امروز هیجده نوامبر بود. تولدتون مبارک و همیشه شاد و سالم باشید.
پی نوشت: اولین بارم بود که نقاشی کشیدم با قلم مو. خیلی لذت بخش بود. خیلی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مادر بزرگ مصری من بسته هستند