و خداوند خشم خود را که همانا عذابی بود علیم(۱) به معصیت کاران نمایاند…
(۱): تحقیق پایان ترم

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

….

بعد از اینکه همه برنامه ها آماده شده بود , هماهنگی ها انجام شده بود و ظاهرا پوسترها چاپ شده بود یه روز دوستی که طرف صحبت من بود برای اون برنامه رزومه گفت که یه مطلبی رو میخوان بگن. فکر کنم یه هفته بعد از اون پست “ لذت ناب” بود.
ظاهرا اولین مشکل در رابطه با این نوشته فرید – جنده شناسی- بود که من لینکش رو تو لینکدامپ گذاشته بودم. یکی از نوشته های واقعا خوبی بود که به یه سری تناقضات در رفتار ایرانیان مهاجر هم گوشه ای داشت. خیلی ملموس بود برای من. از من محترمانه خواسته شد اون لینک رو بردارم. ظاهرا استفاده از کلمه ” جنده” برازانده کسی نیست که قراره تو ایران وجود داشته باشه. چون اصولا کسانی که تو ایران هستند نه میدونن جنده چی هست, نه به عمرشون شنیدن و نه اصلا تلفظش رو بلد هستند. مخصوصا زنها که اصلا تو عمرشون نشنیدن این کلمه رو.
جبهه گرفتم. گفتم من سانسور نمیکنم . حتی اگه نوشته کس دیگه ای هم باشه و من همعقیده بوده باشم باهاش رو دوست ندارم ببرم.
گفتن : نه. این سانسور نیست . این مراعاته. ما باید دست به عصا راه بریم. و هزاران لغت دیگه در چت اون روز ما. من گفتم من به نویسنده مطلب ایمیل میزنم. مطلب رو اول به ایشون میگم. اگه قبول کردن باشه. به فرید ایمیل زدم و گفتم همچین وضعی هست. درسته که لینکدامپ خودمه اما دوست ندارم یه دفعه لینکی اون وسط غیب بشه. بنده خدا اون چی میگفت؟
بعد از اون مطلب خیلی تلویحی به من فهمونده شد که اون پست ” لذت ناب” هم ظاهرا مغایر با ارزشها تشخیص داده شده.
چه معنی داره که زن ایرانی از لذت حرف بزنه؟ چه معنی داره زن ایرانی نه تنها خودش جسارت بکنه بلکه بقیه رو هم به این جسارت دعوت بکنه؟ زن ایرانی همینکه یه کاری رو بهش اجازه دادن یاد بگیره بسه . دیگه از این غلطها نباید بکنه.
مسلم هست که کسی به من این حرفها رو نگفت. رابطه و تماسها واقعا محترمانه و شایسته بود. اما این احساس قلبی من بود. بارها و بارها به من گفتند که خودشون هم ناراضی هستند اما با وضع موجود چاره ای غیر از این نیست. باید برای اینکه تداوم داشته باشه حرکتها, دست به عصا و محتاط راه رفت.
از این احتیاط, از این چهارچوب بدم میاد. از این مراعات, از این ” شرایط موجود” که من رو میبره بدم میاد. دوستی یه روز درمیون داره به من میگه مراعات کن. فیلتر میشی. کسی از پرستوی زن نوشت محتاط تر بود؟
صدای پرستوی این چند وقت صدای خفه گی یه آدم بود , صدای آدمی که میخواد جیغ بزنه و همه این رو میبینن توکلمه کلمه ای که مینوشت. اما خودش سعی داره با لبخند بگه که نه , اینطور نیست.
چقدر سخت هست کار بچه هایی که تو ایران با اسم واقعی مینویسن. کار بچه های روزنامه نگار وبلاگ دار. کار دانشجویی که با اسم خودش مینویسه. این ده روز با اونکه اونقدری هم وقت وبلاگ نوشتن نداشتم و اصلا چیزی مغایر با ارزشها ! هم قرار نبود بنویسم احساس خفگی میکردم.
فکر میکردم اون چیزی که میخوام بنویسم – حتی اگه در مورد غذا خوردن باشه- نوشته من نیست. نوشته یه آدم زبون بریده هست که مجبوره اینطور بنویسه.
وبلاگ من جایی جیغ زدن من هست. جایی هست که من میخوام خود خودم باشم. اگه سردم, اگه بد اخلاق, اگه خوشحال, اگه شکمو, اگه شهوت زده, اگه مهربون, اگه عاشق…این منم. دیگه اجازه نمیدم کسی برای این مستطیلی موکا رنگم حصار بذاره. به هیچ قیمتی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای …. بسته هستند

یک و دو!

یک: این شما و این ویژنامه ازدواج گل آقا. و اینهم مصاحبه با بلاگرها از جمله بنده کمترین!
پی نوشت: دوستان عزیز. به خدا من گفتم این گل آقاست, طنزه. من هم به طنز جواب دادم. یعنی چی که تیتر زدن ” وبلاگ ارگان همسر یابی هست” ؟؟ من واقعا منظورم این نبود. قبل از اینکه هر جور سو تفاهمی پیش بیاد گفته باشم! این طنز بود به جان خودم.
دو: این رو که انشالله یادتون نرفته. امروزه. وعده ما همون جایی که آدرس هست. بچه های خوبی باشید. سوال سخت نپرسید. یه گزارش بنویسید بعدش. به قیافه من ایراد نگیرید و از دکوری که ساختم لذت ببرید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یک و دو! بسته هستند

یک روز دل انگیز زمستانی را توصیف کنید!

اینقدر امروز روز خوبی بود, اینقدر خوش گذشت که دلم نمیاد تنهایی کیفش رو ببرم. شما هم بازی..

امروز ناهار سالانه هیت مدیره بود به کارمندا به مناسبت کریسمس و سال نو. ما هم صبح شیکان پیکان کرده, ماتیک زده کفش تق تقی پامون کردیم بسم الله گفتیم و راه افتادم.
چهار راه دوم رو رد کردم که دیدم ماشین قرمیده. زدم کنار دیدم بعله. پنچر تشریف دارن. با هزار بدبخت کشوندمش تو یه پارکینگ. حالا ساعت هفت صبح یکی رو پیدا کن که ماشین بهت قرض بده. بعد از نیم ساعت اینور و اونور زنگ زدن قرار شد که بابا و منا- خواهرم- بیان که من ماشین منا رو بگیرم . بعد بابا منا رو ببره برسونه سر کار. بعد صاحب کار منا اون رو بیاره خونه . بعد خاله ام ببردش دانشگاه , شب هم وحید هم بره بیارتش. هماهنگی زیاد ساده نبود!
منا گفت که باطری ماشین درست کار نمیکنه. وقت نکرده عوضش کنه اما اگه هر یه ساعت برم یه استارت بزنم مشکلی نیست. من هم که دیرم شده بود ماشین رو برداشتم و با یه ساعت تاخیر رسیدم سر کار.
تا ظهر خوب بود. خیلی شیک رفتیم رستورانی که مراسم بود. به همه یه شماره دادن که کادوهای هیت مدیره رو قرعه کشی کنن. شماره من بود ۳۸۹. شماره های ۳۸۸, ۳۹۰ و ۳۹۷ انتخاب شدن. من هم لبخند زدم.
ساعت دو مراسم تموم شدن و گفتن دیگه ما لطفمون زیاده شما برین خونه. کلاس من ساعت پنج و نیم بود ذوق کردم گفت یه ذره وقت هست برم درس بخونم.
اما ماشین روشن نشد که نشد. جامپر به دست یکی رو پیدا کن که ماشینش کامپیوتری نباشه و بشه ازش برق گرفت… القصه روشن شد و ما سوار شدیم رفتیم همونجا نزدیک کلاس تو یه قهوه خونه ! نشستیم که درس بخونیم. زیپ این کیف رو باز کردیم و دیدیم بعله. بعضی وقتی کیف آدم رو برمیدارن و کامپیوتر خودشون رو میذارن اون تو , حواسشون نیست که شب کامپیوتر صاحب کیف دوباره اون رو برگردونن سر جاش!
من موندم و نوشته های نداشته . یه ساعتی به در و دیوار زل زدم و یه قهوه خریدم و چون پر کردنش مجانی بود دل درد گرفتم بسکه قهوه خوردم. ( یک اعتراف بزرگ الان میخوام بکنم اونهم اینکه من ورق بازی با کامپیوتر بلد نیستم یعنی حتی این یه کار رو هم نتونستم بکنم)
دوباره القصه ساعت پنج بلد شدم که برم کلاس باز همون آش و همون کاسه و من جامپر به دست شروع کردم لبخند زدن به ملت.
رسیدم سر کلاس. دیدیم یه نوشته زدن پشت در کلاس که همونطوری که تو سایت کلاس ( چی میگن به این لینکهای مربوط به هر کلاس که استادها با دانشجوها در ارتباطن باهاش؟) اعلام شده کلاس امروز به علت سخنرانی استاد تو فلان جا تعطیله. شما دوباره سایت رو برای تکالیف هفته بعد چک بکنید.
اینجا آدم نتیجه میگره که وجود هر چیزی علتی داره و اگه کلاس سایت داره آدمیزاد دانشجو باید اون رو چک بکنه.
و باز هم انسان خیری به بنده برق دادن و من رسیدم خونه. ماشین رو بردم تو پارکینگ و بزرگترین اشتباه عمرم رو مرتکب شدم.
ماشین رو خاموش کردم.
و بعد یادم اومد که دسته کلیدهام رو که خوب کلید خونه هم توش بوده صبح دادم به بابا. اونها هم خیلی شیک عصر رفتن سن حوزه دیدن دختر خاله مامان. کلید من تو خونه اونهاست. آقا داداش سر کارن و یازده شب میان. منا خانوم هم که چون با آقا وحید کلاساشون ساعت ده شب تموم میشه اون موقع میان خونه.
بنده از ساعت شش و نیم تا ده و اندی تو ماشین نشستم و به این فکر کردم که چقدر سرما دوست داشتنی هست و لعنت فرستادم به جد و آباد اونی که دامن کوتاه رو اختراع کرد!
پی نوشت یکم:
لیست کارهای فکری انجام شده در مدتی که بنده در ماشین بودم:
۱. نیم ساعت اسم فامیل
۲. ایده دو پست وبلاگی توپ
۳. حل کردن بخش عمده ای از مشکلات جهان امروز
۴. تغییر دکور خونه
۵. برنامه مسافرت دور امریکا و ایضا دور دنیا
۶. سه بار تغییر رشته درسی
۷. دو ایده توپ برای بیزینس
۸. این رو نمیتونم بگم
۹. ایده نوشتن یک فرهنگ انگلیسی به فارسی فحش های رایج
۱۰ به بعد هم دیگه خیلی تخیلی بود …گفتن نداره.
پی نوشت دوم:
آقا ( و خانم) اینها رو ولش. من امروز ناهار گوشت خرگوش کباب شده خوردم با سالاد اختاپوس به مرگ خودم. من قبلا پای هشت پا ( از اون گنده ها) خورده بودم ولی اینها اختاپوس کوچولو بودن یعنی اندازه کف دست با هشت تا پای کوچولو که از اون دکمه ها هم داشت روشون. من از سرشون خوردم. خرگوش رو هم قبلا خورده بودم ( تو ایران فکر کنم).
ولی این اختاپوس عجب چیزی بودها. اینجا تشریف بیارید در بست میبرمتون اون رستورانه. حالا عکسش رو پیدا میکنم میذارم.
بفرمایید اینهم عکس ها ( این و این) اینی که من خوردم بیشتر شبیه این دومیه بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یک روز دل انگیز زمستانی را توصیف کنید! بسته هستند

زیتون واره!

۱. سر کلاس هستم. قولی که به خودم داده بودم که سر کلاس وبلاگ بازی نکنم بی اثر بوده. استاد داره اسلاید های سالوادور دالی رو نشون میده. همیشه فکر میکردم دالی ایده نقاشی هاش رو از تئوری فضا و زمان انیشتین گرفته. دستم رو بالا میبرم و میگم. قصدم فقط یه کامنت بود . گیر میده که توضیح بده. زبون الکن من و تئوری نسبیت. به غلط کردن افتادم.
۲. در دو صفحه شعرهای آنا آخماتوف و تی اس الیوت رو بررسی کنید. مهلت همین پنج شنبه. به عمرم اینقدر سریع روشنفکر نشده بودم.
۳. میرم کاریکاتورهای گل آقا رو نگاه میکنم. یه جوری میشه قلب آدم. پرت میشم عقب. یاد اون موقع ها میافتم که همه چی سیاست نبود. اون موقع ها که گل آقا با پست میاومد و همیشه شعرهاش و نقاشی هاش در مورد کوپن و صف گوشت و مرغ بود. یاد نوجوونی. کاشکی میشد بی سیاست زندگی کرد.
۴. خیلی سال قبل , اونقدر دور که یادم نیست کی, دوستی رو موقع برنامه های آذر ماه دانشگاه سوار یه مینی بوس کردن و بردن. هنوز آذر قصه گم شدن سحر هست. کاشکی اگه کشته بودنش , جسدش رو میدادن به مادرش. قلبم درد میگیره. بدم میاد از این بازی ها. کجاست اون دختر روزنامه خون عاشق کیمیایی؟
۵. تکالیف من تا آخر هفته آینده:
– هفت صفحه تحقیق در مورد مسجد ایاصوفیا
– شش صفحه در مورد نقش رادیو و شوهای رادیوی در آمریکای دهه بیست
– دو صفحه گزارش از موزه نقاشی های سورالیستهای آمریکایی
– سه صفحه گزارش و برسی این موزه ( هزار ساله که میخوام بنویسم در موردش اینجا و براتون عکسها رو بذارم. تنبلی نیست. وقت اجازه نمیده)
پنج صفحه بررسی یه داستان کوتاه نجیب محفوظ
اگه پرتقال فروش رو پیدا کردیدازش بپرسید در موارد یک و دو و پنج نظری, منبعی, عکسی , چیزی نداره؟
۶. تا بیست و سوم دسامبر ( هفده روز دیگه تقریبا) که امتحانهای پایان ترم تموم بشه کم پیدا خواهم شد. اما به ایمیل ها به همون سرعت قبل جواب میدم. ( داشتید چقدر خود تحویل گیری داشت این شماره شش؟)
۷. یه چیزی که با کلی عشق برای کسی فرستاده بود بعد از چند هفته برگشت خورد. حالم رو بد گرفت.
۸. همه بچه اولها اینقدر بار روی شونه هاشون سنگینه؟
۹. واسه شب سال نو کسی از این دور و برها پایه سن فرانسیسکو هست؟ کجایی فرنگو پلیس که برام آبجو و زیتون بخری و من آخرش بگم که از بوی آبجو بدم میاد و آبجو یخی میخوام؟
۱۰. کلی شماره نگفته مونده. ولی می نویسم یه روز دیگه. حتما می نویسم. حتما.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای زیتون واره! بسته هستند

….

دیشب خبر طلاق یه نفر دیگه رو شنیدم. نمیتونم بگم دوست بودیم ولی سالها بود میشناختیم همدیگه رو. یادمه پنج شش سال پیش به چه وضعی ازدواج کرده بودند. مخالفت خانواده ها, دوتا مذهب مختلف و عشقی که همه چی رو شکست داد. شاید چهار سالی باشه که من ندیدمشون اما انگاری همیشه قیافشون وقتی تو بغل هم هستن جلوی چشمم بود. سخت بود باورش.
دو سال پیش بهترین دوستم از همسرش جدا شد. از خواهر هم به هم نزدیک تریم. ولی اون رو انگار میدونستم . همون وقتی که نوزده سالش بود و بهش گفتم چرا این آدم و هیچ جوابی نداشت, از همون شب عروسی اش انگار میدونستم اینها جدا میشن.
شاید تو این دوساله بیشتر از هر وقتی خبر طلاقها رو شنیدم. خیلی مسخره هست اگه یکی بگه من مخالف طلاقم. وقتی از زندگی با آدمی نمیتونی لذت ببری یا مثل تجربه اون دوستم از برخورد دستش به بدنت حالت بد میشه , چه اجباری هست به ادامه ؟
نمیگم هم که ما ها بچه تر شدیم یا مثل عاقل ها برخورد نمیکنیم. مردها و زنهای خیلی قوی رو در اجتماع دیدم که زندگی خانوادگیشون از هم گسیخته بود. این نه شکافی تو موفقیتشون به وجود آورد نه لطمه ای به ادامه راهشون زد. چه بسا که موفق تر هم شدن.
اصلا به تعداد آدمهایی که شاید تو زندگی با پارتنرشون دچار مشکل جدی -مشکلهای عادی که همیشه هست خوب- بشن دلیل و حرف و منطق وجود داره. خیلی هم مسخره هست که یکی بخواد حکم صادر کنه که عمه من مشکل داشت فلان کرد تو هم همون کار رو بکن. اصلا نمیدونم.
میخوام بگم یه ذره ترسناک شده. اصلا چه تضمینی هست که همیشه همه چی خوب پیش بره. شاید مشکل جدی اصلا قراره شش ساله دیگه بوجود بیاد. اصلا چه جوری شده که مامان و بابای من بیست و پنج سال باهم زندگی کردن؟ چه ربطی داشت؟
میگن سخت ترین بخش زندگی همون چند ماه اوله. یعنی چند ماه یا حتی سالهای اول که سپری بشه دیگه آبها از آسیاب میافته ؟ باز هم ربطی نداشت . مگه نه؟
خواهرم دیشب بهم میگه میترسم لوا. یعنی درسته این کار ( احتمالا تابستون با دوستش ازدواج خواهد کرد) . گفتم خوب ترس هم داره. میگه اگه طلاق بگیریم چی؟ من میخندم. میگم خوب هر وقت قرار شد طلاق بگیرین فکرش رو بکن. الان باید به خرج و مخارج فکر کنی.
نمیدونم. شاید مسخره باشه فکر کردن بهش. اما واقعا تضمینی وجود نداره. هیچ تضمینی. به وحید میگم ترسناکه. مگه نه؟ اگه ما یه روز جدا شیم چی. میگه نمیشیم. وقت نداریم بریم دنبال کارهاش! بحث رو عوض میکنه.
شاید نباید به این چیزها فکر کرد. خرافاتی هم شدم. اما خوب. واسه هیچ چیز هیچ تضمینی وجود نداره. زندگی چقدر ترسناکه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای …. بسته هستند

وال استریت ژورنال. شنبه . دوم دسامبر دوهزار و شش

این خبر رو خوندید؟
عکسها رو دیدید؟
این ویدئو رو چطور؟
پی نوشت: من لحظه ای که خبر رو فهمیدم وسط یک مهمونی بودم ولی فقط میخواستم بذارمش تو وبلاگم. اونقدری هم دقیق اطلاعی نداشتم ازش. الان دیدم که پرستوی خوبم نوشته دقیق تر در موردش. ولی قول میدم این هفته بیشتر برسی کنم و اگه تو بقیه نشریات یا رسانه های خبری چیزی دیدم در موردش لینک رو اضافه کنم. بنابراین این مطلب احتمالا پی نوشت های بیشتری خواهد داشت.
۱. آفرین به یک گزارشگر. زن نوشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای وال استریت ژورنال. شنبه . دوم دسامبر دوهزار و شش بسته هستند

resume.jpg
۱. متخصص مشاغل شاید خیلی عنوان درستی نباشه. نمیدونم معنی یا معادل فارسی اش دقیقا چی میشه یا چی معنا میده اما پست من اینجا Employment Service Specialist هست. من این رو گفتم و ظاهرا معادل فارسی اش رو این دوستان این در آوردن.
۲. به نظر من سه هزار تومن خیلی گرونه. من گفتم. به من خندیدند و گفتن من الان درک درستی از ارزش پولی اونجا ندارم و هنوز با زمان خودم مقایسه میکنم. در هر حال من فکر کنم هنوز هم کتابهایی باشن که بشه با هزار تومن خریدشون. نمیدونم. از ما که نه چیزی کم میشه نه میرسه . اما من هنوز فکر میکنم گرونه.
۳. من به این دوستان گفتم دوستم دارم اگه کسی از طریق وبلاگها ( وبلاگ خودم یا دوستان) متوجه و علاقه مند شد و خواست بیاد باید یه درصدی تخفیف داده بشه. ( حالا یکی نیست بگه تو که قرار نیست کسی رو ببینی یا نفعی واست داشته باشه واسه چی چونه میزنی) .
در هر حال من یه شرط گذاشتم که اسم هرکی رو که من بگم باید یه تخفیفی بدید بهشون. حالا هم میگم اگه علاقه مند هستید لطفا یه ایمیل با اسم و فامیلتون بزنید ( یا کامنت بذارید و من پابلیش نمیکنم). بعد من این اسامی رو میدم به این دوستان . که ازتون یا پول ورودی نگیرن یا کمتر بگیرن. چه کاریه وقتی میشه کمتر پول بدید. خرجش یه کامنت یا ایمیل هست.
۴. اگه از دوستانتون کسی رو میشناسید که فکر میکنید این بحث بدردش میخوره لطفا بگید. اگه باز هم دیگه خیلی لطف داشتید و میخواهید این پوستر رو بذارید تو وبلاگهاتون لطفا با کامنت یا ایمیل بهم بگید . یه جورایی برام مهمه که ببینم اصلا بازده این برنامه چی میشه. ( خرج تبلیغات هم تشریف بیارید اینجا با میرزا قاسمی ازتون پذیرایی میکنم یا ما میاییم اونجا شما به ما زرشک پلو میدید. ما و شما نداره).
۵. این آدرس وبلاگ این دوستان هست اگه اطلاعات بیشتری خواستید.
۶. نظری؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ایکان رو عشق است!

دیشب نشستم لیست ” باید انجام دهم” ماه دسامبر رو نوشتم. از خرید گوجه و کاهو گرفته تا برگه های آخر ترم. سه هفته بیشتر نمونده به هفته پایان ترمها و وضع و حال دیگه گفتن نداره. در هر حال لیست خیلی از اونی که فکر میکردم دراز تر در اومد. تمام گزارشهای کاری هم باید این ماه تموم بشه. کلاس جدید دوشنبه شروع میشه و خلاصه بساطی است بس دیدنی! اولش قصد داشتم زانوی غم به بغل گرفته به کنج عزلت برم. بعد دیدم کنج عزلت خیل حال نمیده. این بود که نهیبی به خودم زدم که ” تو میتونی! تو میتونی!” در هر حال دفعه اول نیست که اینجور تحت فشار خواهم بود و دفعه آخر هم مسلما نخواهد بود. این تئوری جوراب شلواری رنگی کلفت با دامن کوتاه چین چینی خیلی برای روحیه ظاهرا موثر بوده تو این سوز و سرما ( امروز صبح هوا اینجا سی درجه بود. البته قراره غروب بشه شصت درجه دوباره).
دلم برای وبلاگستان با بلاگ رولینگ مرتب و منظم تنگ شده. ظاهرا هم همه عادت کردن و کسی به روی خودش نمیاره. ما اصولا مردم تابعی هستیم. در هر حال . این آهنگی که اینجا میذارم یه آهنگی از ایکان خواننده جدیدا محبوب شده من هست. به مدت یک ماه ونیم هست که در حال حال کردن با این آهنگ در سالن ورزش, مدرسه, سرکار و خیلی جاهای دیگه هستم. شما هم حالش رو ببرید و به جون ما دعا کنید. ماشالله انرژی!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ایکان رو عشق است! بسته هستند

مسخره ترین دلایل..

آهای ملت ( به سبک کلاغ سیاه)
بدانید و آگاه باشید که نویسنده این وبلاگ زپرتی تا یازدهم دسامبر از کلمات بدبد و حرفهای بی ناموسی و هرچی بی تربیتی دیگه استفاده نخواهد کرد! به مسخره ترین دلیل ممکن که در روز یازده دسامبر افشا میکنم!
پی نوشت: چیزه. من زیاد هم از این کلمات بد بد و بی تربیتی و بی ناموسی استفاده نمیکنم ها. اما الان اینقدر دلم میخواد یک پست بی ناموسی بنویسم. حالا که نباید بنویسم کلی سوژه میاد تو مغزم. حیف شد واقعا. شما ها هم بی نصیب موندید.
پی نوشت دو: ( این جدیه)
هیچی بدتر از این حس نیست که به یه نفر بگن ” ما با شما موافقیم. میدونیم شما درست میگید .اما فعلا به خاطر شرایط , یه ذره کوتاه بیایید ( خفه شید, بمیرید, هرچی ما میگیم بنویسید) ” .
پی نوشت سه:
دیگه غلطی رو که من رو مجبور به خود سانسوری بکنه نخواهم کرد. فکر کنم هرگز.
پی نوشت چهار:
حالا من چی بنویسم پس؟
گل زیباست. بلبل عاشق است..اوه اوه .. نه . عشق کلمه ممنوعه هست. اینجوری بگم : بلبل جمال گل را طالب است! زنی جمال مردی را طالب شد!! مردی با زنی نرد عشق باخت ! گل و بلبل با هم غزلخوانی کردند !

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مسخره ترین دلایل.. بسته هستند