خبر تکمیلی

طبق آخرین اخبار رسیده، ماموران جدود پنجاه نفر از فعالان جنبش زنان را که جلو دادگاه انقلاب در اعتراض به روند غیرقانونی بازداشت ها، احضارها و دادگاه های یک ساله اخیر زنان تجمع کرده بودند بازداشت کردند.
در میان بازداشت شده گان اشخاصی چون آسیه امینی، جلوه جواهری، زارا امجدیان، مریم حسین خواه، شادی صدر، محبوبه عباسقلی زاده، مینو مرتاضی لنگرودی، فاطمه فرهنگ خواه، زینب پیفمبرزاده، سمیه فرید، خدیجه مقدم، نیلوفر گلکار، ناهید کشاورز، ناهید جعفری، محبوبه حسین زاده ،پرستو دوکوهکی، نسرین افضلی به چشم می خوردند.
نوشین احمدی خراسانی، پروین اردلان، شهلا انتصاری و سوسن طهماسبی پنج تن از فعالان جنبش زنان که امروز قرار بود دادگاه آنها برگزار شود، در حمایت از دیگر یاران جنبشی خود از دادگاه بیرون آمدند که همه آنها نیز بازداشت شده اند .
ماموران سر ناهید جعفری را به در مینی بوس کوبیده اند که در نتیجه این ضرب و شتم، دندان های ناهید جعفری شکسته است و ماموران از بردن وی به اوژانس امتناع می کنند.
گزارش های تکمیلی ارسال خواهد شد
منبع: زنستان.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای خبر تکمیلی بسته هستند

صبح امروز طبق فراخوان قبلی، عده ای از فعالان جنبش زنان ایران کنار در ورودی دادگاه انقلاب حضور پیدا کردند تا نسبت به روند غیر قانونی بازداشت، بازجویی و دادگاه فعالان جنبش زنان در یک سال گذشته اعتراض کنند.
بنا بر گفته حاضران بعد از حدود نیم ساعت از حضور افراد که پلاکاردهایی را در دست داشته و در سکوت تجمع کرده بودند، دو مامور نیروی انتظامی، یک مامور لباس شخصی و یک زن ملبس به چادر به سوی تجمع کنندگان آمدند و شروع به ناسزاگویی کرده و پلاکاردهای حاضران را پاره کردند. این ماموران تلفن همراه یکی از زنان را ضبط کرده و اعلام کردند که از بالا دستور آمده است زود محل را ترک کنید و ماشین های ماموران در راه هستند.
بنا بر آخرین اخبار، یک افسر نیروی انتظامی در حال کتک زدن، هول دادن و ناسزاگویی به زنان تجمع کننده است. و زنان را با جملاتی همچون ” همه شما را از درخت آویزون می کنیم” و “همه تون را بازداشت می کنیم” تهدید می کنند.
این در حالی است که نوشین احمدی خراسانی، پروین اردلان، شهلا انتصاری، فریبا داوودی مهاجر و سوسن طهماسبی همراه با وکلای خود داخل ساختمان شده اند تا جلسه رسیدگی به اتهامات آنها برگزار شود.
گزارش های تکمیلی ارسال خواهد شد.
خبر تکمیلی: ماموران مینی بوسی را آورده و تجمع کنندگان را با ضرب و شتم سوار مینی بوس می کنند.
منبع: زنستان

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم عاشقانه میخواد. عاشقانه لخت. عور. مثل خود خود تو. کنار منی و من دلتنگم. هوای باریدن دارم. عجیب هوای باریدن دارم و خنده هات راه گریه ام رو بسته. پرخاش میکنم و تو باز میخندی. من تک تک سلولهای تو رو میپرستم.
دلم عاشقانه میخواد برات. عجیب هوای گریه دارم. دلم درد میکنه. نه درد روز اول. درد عجیب تو رو بیشتر از هر لجظه قبل خواستن. تو تخت غلط میزنم. بازوهام رو گرفتی و میگی گریه کن. من دلم گریه میخواد. اما اشک لعنتی با لبخند تو روش نمیشه بیاد پایین.
دلم عاشقانه میخواد. مدتهاست دلم برات عاشقانه میخواد. پرستش میخواد. دلم عجیب برات تنگه. عجیب. این دوست داشتن این مدلی تو آخرش من رو به جنون میکشونه. من این روزها عجیب دل تنگ توام. پونزده روزه منتظریم این آخر هفته برسه که سه روز فقط مال هم باشیم و حالا که رسیده این بغض لعنتی من و اون خنده تو نمیذاره…یه مرگیم هست. دلم عاشقانه میخواد.
دلم برهنه عاشقانه میخواد. روز به روز بیشتر داری میری تو این رگهای من و من از این عشق عور میترسم. از این همه لبخند و بغض و حرف نگفته و نگاهی که جایی برای هیچ حرفی نمیذاره.
الان صدای ترانه خوندنت از زیر دوش میاد. من رو تنها گذاشتی که آروم شم. تو هستی بغض تو رو دارم و وقتی لحظه ای نیستی گریه امونم نمیده. به خودم قول داده بودم نذارم این ماه چشام اشکی بشه. اما نذاشتی. باز من تو رو دیدیم و لبخندت اخم من رو بغض کرد و صدات بغضم رو گریه.
دیوانه وار این عاشقانه لخت رو میخوام. این طور برهنه خواستن تو رو . این عشق وحشی رو که روز به روز داره دیوانه ترم میکنه. گاهی اوقات دلم میخواد بکشمت. بعد ریز ریزت کنم و تیکه هات رو همه جا با خودم ببرم. گاهی دلم میخواد تو رو به زنجیر بکشم. بذارمت تو یه اطاق تاریک و فقط خودم بیام ببینمت. من گاهی تا این حد وحشی میشم.
دلم عاشقانه میخواد. یه عاشقانه از مدل خودم. از مدل خودمون دوتا. چقدر من تمام تو رو میخوام. چقدر نسبت به این عشق بی رحمم. گریه امونم نمیده. میخوام تا خود صبح گریه کنم. …دلم عاشقانه میخواد. عاشقانه برهنه….
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دیروز با آذر چت میکردم. حرف از غیبت و زن و شوهر دادن مردم و همدردی و تبادل تجربیات برای داشتن یک پریود شاد ( داخل پرانتز این که اینجا وقتی تلوزیون تبلیغ نوار بهداشتی میکنه میگه : یک پریود شاد داشته باشید) به جاهای عمیق کشید. خدایش من خیلی با چت با این آذر کیف میکنم. خیلی عمیق میشه .
حالا بماند. بحث به گرایشات سیاسی کشید . اول بقیه . بعد خود ما. اینکه طرفدار چه نظامی هستیم و چقدر عقاید کاغذی تو عمل خوب یا بد از آب در میان. بعد به همون فقر و غنای همیشگی و اینکه چرا تو جامعه ای فقیر هست و چرا نظامهای سوسیالیست هیچکدوم تو عمل درست از آب در نیومدن. کوبا. شوروی. لهستان و… واینکه چین به طرز مسخره ای تابع اقتصاد جهانی هست که کمونیست رو هم مسخره کرده.
خوبی حرف زدنهای ما این هست که کلمات قلنبه سلمبه کتابها رو بلد نیستیم که استفاده کنیم. واسه همین ورژن خودمون رو میسازیم و با مثالهای ساده جلو میریم. حالا احتمالا کلی این بحث واسه باسوادها خنده دار میشه. اما واسه من اینکه کلمه های گنده رو آدم با مثال ساده حالی خودش و تعرف بکنه بیشتر ارزش داره.
خوب من طرفدار نظام سرمایه داری هستم. البته با ورژنی که خودم میخوام. نظام سرمایه داری به اون عنوان که تو اگه کار بکنی و زحمت بکشی مطمئنی که پاداشت رو میگیری. بعله میدونم. الان خواهید گفت که چقدر ساده ام که اینطور فکر میکنم و اینها خون آدم رو میمکن و میذارن تو شیشه و یک هزارم کارت بهت مزد نمیدن و الخ. اما باز به نظر من نظامی هست که آدم میتونه توش جلو بره. کسی ایدولوژی نداره که همه برابرن. همه سرمایه باید نصف بشه. کی گفته همه برابرن؟ من – نوعی- که دارم مثل خر کار میکنم و جون میکنم چرا باید با اون کسی که به عمرش کاری نکرده و فقط پول مفت دولت رو خورده برابر باشم؟ این حق من هست که از امکانات بهتری بهره ببرم. حالا یا من کار کردم یا پدرم کار کرده یا اصلا کلاه بردار بهتری بودم. این صفت بهتر ( یا برتر) جایی بوده که این تفاوت بروز کرده. گیریم که کلاه برداری باشه. بماند که کلاه برداری هم نیست همش. من حتی عقیده ندارم از اون کلاه بردار باید پول رو گرفت و داد به کس دیگه. زرنگ باش برو تو هم کلاه بذار سر طرف. برابری تو کاغذ قشنگه اما عملی نیست. قبول کنید یا نه. قانون قانون جنگله. پس بکش که کشته نشی. من با عرض شرمندگی به این تنازع بقا اعتقاد دارم. دارم جون میکنم که به جایی برسم. به اون جا رسیدن برام مهمه. هدفمه. خیلی وقتها هدفم وسیله ام رو توجیه میکنه. تو امتحانام اگه بتونم تقلب میکنم. اگه بشه جایی رو دور بزنم میزنم. رو راست باشید با خودتون.
اینجا بود که آذر به شدت امامزاده بود. من هم بهش حق میدم. اما تو جامعه درنده ای که ما هستیم معصوم بودن فقط حرف قشنگی هست.
من با اصول کلی نظام سرمایه داری موافقم. ( اصولا هیچکی این خودکشی رو نمیکنه که بیاد داد بزنه بگه من طرفدار نظام سرمایه داریم. اصولا اصلا روشنفکری نیست. اما کی گفته من روشنفکرم؟) به این ورژن مشتری کشی اش خیلی ایراد دارم. بعد بحث میره سر اینکه ما اصلا سرمایه داری چپ هم داریم یا نه. اما به هر حال من مطلقا طرفدار نظامهایی که قایل به برابری همه هستند , نیستم.
بعد حرف به فقر و غنا کشید. من عقیده ام این بود که تو امریکا بیخانمان شدن خیلی سخت تر هست از اینکه آدم یه زندگی آبرومند ( معنی داره؟) داشته باشه. آذر بحث میکرد که وقتی تو شرایطی بزرگ شده باشی که هیچ امکاناتی نداشتی و دور و برت پر از فقیر و خلافکار بوده امکان اینکه تو هم یکی بشی مثل اونها بیشتر. من بیشتر به اختیار معتقد بودم. اینکه اگه آدم خودش بخواد میتونه.
چطور هست من مهاجری که وقتی اومدم اینجا صد دلار هم پول تو جیبم نبود ( اگه فکر میکنید همینطوری عدد رو گفتم اشتباه میکنید) تونستم بعد چهار سال به جایی برسم که دیگه از این چک به اون چک زندگی نکنم؟ اما کسی که اینجا به دنیا اومده و دوازده سال میتونسته مجانی بره مدرسه و حداقل مشکل زبان خارجه رو نداشته نمیتونه.
نه سطحی نگاه نمیکنم. من هنوز هم عمیقا بر این باورم که تو امریکا – به هیچ جای دیگه دنیا کاری ندارم- بی خانمان شدن سخت تر از داشتن زندگی عادی هست. دولت حداقل ساپورت رو داره. درست هست که زیاد نیست. اما کسی گرسنه نمی مونه. بعد میتونه راجع به قدمهای بعید فکر کنه. حداقل مثل کوبا نمیگه های همه با هم برابرید و بعد تبدیل به بزرگترین تن فروش خانه دنیا بشه.
آذر میگه من موفق شدم ( اگه شده باشم) چون هدف داشتم. آره . درسته . من هدف داشتم و دارم. واسه هدفم جنگیدم و میجنگم. اما موفق شدم. چرا کسی که اینجا به دنیا اومده نباید هدف داشته باشه؟ من بیشتر به اختیار معتقد بودم. آذر نه.
بحث ما به خاطر اینکه من باید میرفتم جایی نیمه تموم موند. بماند که تو این بحثها هیچوقت یه طرف کامل درست یا غلط نیست. و هیچوقت هم به آخر نمیرسه. اما قرار شد من یه خلاصه ای از اون رو اینجا بنویسم که بقیه هم اگه نظری داشتن بدن.
مرتبط :جواب آذر .

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دو روز پیش تو همین شهر ما, چهارتا پسر دوازده ساله وقتی متوجه میشن که دختر یازده ساله همسایه تو خونه تنهاست با زور وارد خونه همسایه میشن و روی مبلی که دختر روی اون نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد, بهش تجاوز کردن.
( برای خوندن خبر باید مشترک روزنامه باشید. بنابراین لینک خبر رو نمیتونم بذارم). این واقعه از دیشب که شنیدمش رفته تو ذهنم و بیرون نمیاد.
چی باعث میشه که پسر دوازده ساله – که بعید دور و بر اون پینس کوچیکش حتی مو هم در آورده باشه- این باور رو داشته باشه که وقتی دختری – دخترکی , زنی, موجود مونثی با یک سوراخ کوچک- جایی هست باید بره و بهش تجاوز کنه؟ این چه باور جنسیتی هست که این حق رو به اون میده؟ چه طور هست که یک پسر دوازده ساله باید خونه همسایه رو زیر نظر داشته باشه تا یه لحظه تنهایی دختر رو بفهمه و فقط به این فکر کنه که بره اونجا و ….
تحلیل زیاد داره این ماجرا. میشه گفت این بچه ها تو خانواده هایی بزرگ شدن که شاهد روابط بد اطرافیان بودن. دیدن که پدر به زور سراغ مادر میرفته. میشه گفت که الگوی خوب نداشتن. میشه گفت که برنامه های تلوزیون باعث شده. میشه گناه رو گردن بازی های ویدویی انداخت که تو اون با چهار تا دکمه همین کارها رو میکنن و حالا دلشون واقعی اش رو خواسته. میشه گفت بلوغ زود رس بوده. هزار تا دلیل میشه آورد. اما وقتی بفهمیم این چهار نفر اعضای تازه وارد یکی از گنگ های محله شون بودن یه ذره وضع فرق میکنه.
شاید میخواستن با اینکار مردونگی شون رو اثبات کنن. شاید قصد داشتن فردا برن و از اینکه چه طور دختر بینوا رو ” کردن” حرف بزنن. حتی شاید شرط ورودشون این بود.
هر تحلیلی که باشه, هر علتی که داشته باشه نمیشه منکر این نقشهای جنسیتی شد که ما از بچگی تو وجود بچه ها نهادینه میکنیم. اینکه به هر دلیلی ( رسانه, گروه همسالان, خانواده و …) پذیرش مردی رو به ” نمودن” زنی میدونه.
××× این بچه ها هنوز هجده سال نشدن که مجازات بشن. لابد میرن دارالتادیب. جدای اینکه کلی حرف واسه افتخار کردن دارن, وقتی از اونجا بیان بیرون دیگه هیچ امیدی به آینده و زندگی اونها نباید داشت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بسی بلاگمان نمی آید!

بسی بلاگمان نمی آید. بر این گمان بودیم که این ماه نحس که تمام شود کاری کنیم کارستان و پستهایی بنویسیم کارساز و پشت دشمن شکن. اما دیدیم دنیا بر وفق مراد است و میش و گرگ در کمال رفاقت با یکدگر مراوده دارند. بنابراین دشمنی ها همه در این یک ماه از بین رفته و پشتی برای شکستن نماند.
اندکی به دعواهای بلاگی فکر کردیم. بعد یاد حرف آن بزرگ دیار چین و ماچین افتادیم که ” سگ مرده لگ زدن ندارد.” و اگر ما به کسی لگد بپرانیم خدای ناکرده فکر میکند کسی شده. این دعوا هم منتفی شد به حمد الله.
بعد گفتیم بیاییم از عروسی خاله جانمان که در هفته قبل به سلامتی و میمنت برگزار شد بلاگیم که چگونه این حقیر بلاگر به تنهایی دی جی گری را به انتها کمال خود رسانید به گونه ای که دی جی مریم فریاد زنان و خاک بر سر کوبان به ملازمت درگاه آمد. باز گفتیم که زندگی خصوصی خاله جانمان را دیگر مانند زندگی خود به داخل کوچه نریزیم. استغفرالله شوهر کردند به چه کلفتی. ما سرمان را لازم داریم برای دکتر شدن.
به حمدلله کار و بار هم رو به راه است. طبق معمول کار نمیکنیم و عصر روز آدینه ساعت سه به یاد میاوریم که باید ساعت چهار ریپورت بدهیم. بنابراین سگ شده پاچه همه را در بعد از ظهر روز آدینه میگیریم.
دیگر جانم برایتان بلاگد که آن کلاس نفرین شده شش هفته ای استاتستیک هم به حمدالله در روز عروسی فاینالشان برگزار شد و به دیار درک رفت. یادش همیشه قرین نفرین باد. اندکی فراغت اوقات اکنون داریم یک شنبه ها که بنابه قولی که به والد بچه ها داده شده, به جای کلاس درس در بستر سپری خواهد شد. ( شما لطفا افکار منحرف خودتان را اصلاح بفرمایید. هر چند فکر منحرفتان پر بیراه نرفته است.)
دیگر همین. بلاگمان نمیاید.
من باب ختم کلام. شما دو عزیز ندیده بلکه شنیده( این خواهر و این خواهر ). شما را به همن درگاه قسم که صلوات ختم کنید و روی ماه هم را ماچ بفرمایید آبدار. من تاب عصبانیت را آنهم در این برهه خطرناک سر سفری ندارم. گفتم که گفته باشم. یادتان هم باشد که به این ساحت مقدس قسمتان دادم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسی بلاگمان نمی آید! بسته هستند

ELLEN.jpg
الن دجنرس رو عاشقانه دوست دارم. اعتماد به نفسش همیشه برام الگو بوده. طرز حرف زدنش و شوخی هایی رو که باید چند لحظه صبر کنی تا بگیریش رو هم به همچنین. زیاد برنامه روزانه اش رو نمیبینم. یعنی تقریبا اصلا نمیبینم. ساعت سه بعد از ظهر هر روز شو روزانه داره که خوب من اون ساعت سرکارم. اما گاهی که به عللی خونه هستم از دستش نمیدم.
دیشب هم که اسکار رو ندیدم و منتظرم دوستی ظبط کرده اش رو برامون بیاره. اما امروز بعضی از قسمتهای اجراش رو تو سایت رسمی اسکار دیدم.
گفت که اگه به خاطر گی‌ها،‌ سیاه‌ها و یهودی‌ها نبود از اسکار هم خبری نبود . هرچند به شوخی گفت و ملت خندیدند اما کی تا چند سال قبل فکر میکرد آکادمی یک گی رو به عنوان مجری مراسم انتخاب کنه؟ یا فیلمی مثل کوهستان بروک بک اسکار بهترین کارگردانی رو بگیره؟ روند تغییرات خوب به اون سرعتی که ماها دلمون میخواد نیست اما اجتناب ناپذیره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یعنی مگه اگه یه روز آدم پشت نوشته های این بلاگ رو ببینم آنچنان لپی ازش بکشم که. از اون مدل لپ کشیدنها که آدم دلش میخواد هرچی قدرت تو دستش هست جمع کنه و لپ طرف رو بکشه. من نه میدونم چند سالشه و کی هست اما گور بابای هرچی هنجار و عرف. من لپ این آدم رو خواهم کشید.
در صدر اون لیست ” باید ببینم قبل اینکه بمیرم” بنده قرار داره. تو این لیست بعضی ها با ستاره ” لپ کشیدن” مشخص شدن و ایشون هر دفعه یک ستاره از بقیه بیشتر میگیره.
یعنی از اون آدمهایی هست که لقب خدا هم کم هست واسش ها. آخه تو این ایده ها رو از کجا میاری بشر؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای … بسته هستند

در گوشی

ای بابا! تموم میشه دختر. همش سه روز مونده. به یکشنبه شب فکر کن که خیالت راحت شده. بد و خوب این امتحانه رفته. بقیه کارها باید تموم بشه. مگه دفعه اوله اینطوری از اون پیچها شدی! وبلاگ که میخونی. چت که میکنی. آرایشگاه که رفتی. قیافه ات رو که عوض کردی. همه چی که خوبه. از خودت راضی هستی. اسفندت هم که اومده. باید بری گندم و عدس بخری. هفت سین بچینی. بری بیرون بدویی. از خودت خوشت بیاد. عید نزدیکه ها. حالا هی تو برو فستیوال سال نوی چینی اژدها ببین و رقص خوک.
شادم این روزها. سر حال. از معدود روزهایی هست که از دلم بازه و میخوام سر به سر همه بذارم. بگم. بخندم. راه برم. بدو ام. آشپزی کنم. خونه رو بسابم. پنجره ها رو باز کنم و پرده ها رو کنار بزنم. عاشقانه موقع جارو برقی ابی بخونم و بخندم به صدای خودم.
به کارم دیگه فکر نمیکنم. به همکارهای دیوانه ام هم همینطور. برام مهم نیست که به موهام میخندن یا درگوشی در موردم حرف میزنن و فکر میکنن من اونقدر خرم که نمیفهمم. بذار اینطور فکر کنن. پولش مهمه که خرج درس و خونه رو بده. یه روز از اینجا میرم و میخندم به این انسانهای کوچکی که تنها راه حفظ موجودیتشون رو خرید کیف کوچ فصل میدونن. برید به درک.
پی نوشت اول: من هیچ آینده ای در تنیس ندارم!
پی نوشت دوم: به جان خودم این دفعه یکی زنگ بزنه , ایمیل بفرسته که شماره فلان خواننده تو لوس آنجلس رو از من میخواد هرچی از دهنم در اومد بهش میگم. آره بابا جان. ما غرب زده شدیم. فرهنگ غنی خودمون یادمون رفته. ظواهر غرب ما رو گرفته. با آهنگ داریوش گریه نمیکنیم. مرتضی و شهرام گوش نمیکنیم. ولمون کنید به خدا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای در گوشی بسته هستند

میگفت: کافی آقا دستور حمله بدن. من از اینجا هم اطاعت میکنم. یازده سپتامبری بسازم براشون که خاطره اون برجها یادش بره. کافی آقا یا حتی مقتدی صدر بهم دستور حمله بدن. اگه برنگردم ایران هم اینجا به خاک سیاه مینشونمشون. این امریکا رو باید با خاک یکسان کرد. اینها حقشونه.
میگم خوب اینجا چی کار میکنه. زن و بچه ات رو آوردی اینجا چه کنی پس؟
میگه: امکانات رفاهیشون خوبه. میخوام بچه هام تو رفاه بزرگ بشن. خودم هم دانشگاه خوبی میرم. ایران کار نداشتم. زنم اسم نوشت و لاتاری برنده شدیم. اومدیم. حالا هم زن و بچه راضی ان. ما هم راضی هستیم. دانشگاه خرج درس و زندگی رو میده. حالا هستیم تا ببینیم چی میشه.
——-
اگه ذره ای شک دارید که این گفتگو قصه و داستان یا نمایشنامه ای زایده تخیل بنده هست کاملا اشتباه میکنید. این عین گفتگویی با یک همکلاسی ایرانی محترم بود. عین گفتگو با آدمی که من رو به شدت ترسوند. ما کجای دنیاییم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند